روایتی از عطاءالله قادری [1] متبری بهائی
بهائیان چماق به دستانی آماده به خدمت دارند که در ازای وجهی ناچیز حاضرند، هر کاری انجام دهند. همین مزدوران حلقه به گوش بارها و بارها پسرم را در کوچه، لجنمال کردند، او را در جوی آب کثیف خواباندند و تمام صورتش را گِل مالیدند.
اجیر شدههایشان که از اسلام دل خوشی ندارند، بیمقدمه در جمعی ناآشنا میپرسیدند: شما در گذشته به قرآن اعتقاد داشتید؟ مسلما این سؤال مشکوک است و باعث میشود دیگران از گذشتهام بپرسند که این سؤال یعنی چه؟ و چرا چنین چیزی از شما میپرسند؟
بهائیت و بابیت از همان آغاز ظهور تاکنون همواره از مسلمانان اسمی که ایمانی در دل نداشتند، سوء استفادههای زیادی کرده و میکنند. در جریان نیریز ، قلعه شیخ طبرسی، در واقعهٔ تیراندازی به ناصرالدین شاه، در شهادت مجتهد شهید آقا محمدتقی برغانی [2] و… همه این چماق به دستها نقش ایفا میکردند.
زمانی که بابیان و بهائیان به همراه بهاء در کربلا حضور داشتند، وقایع دلخراش و کشتارها به قدری زیاد شد که مردم بومی کربلا از ترس قمه به دستان و قداره بندهای در خدمت بهائیت بعد از تاریکی شب نمیتوانستند به کوچه بیایند.
بهائیت همواره مزدورانی برای گوشمالی مخالفان خود داشته و دارد؛ تا جایی که در کتاب تنبيه النائمين نوشته عزیه خانم خواهر مسلمان حسینعلی نوری آمده است:
«برادر! شما در کربلا کاری کردید که روی شمر و یزید سفید شد. ای برادر، تو که خود را مظهر رجعت حسین میپنداری و این را به مردم قالب میکنی، مردم میگویند تا آنجایی که شنیدهایم حسین مظهر محبت، الفت، مهر و وفاداری بوده است. بهتر بود شما ادعای رجعت شمر و یزید را میکردید. مردم در کوچه و بازار دم میگیرند که اگر حسینعلی مظهر حسین بن علی است، هزار رحمت حق بر روان پاک یزید!»[۱] [3]
امروز نیز هستند کسانی که برای یک لبخند رضایت و احسنت شنیدن حاضرند، هر کاری برای بهائیان انجام دهند. تشکیلات با توسل به انواع شیوهها سعی در جذب دوباره من کرد. وقتی موفق نشدند، از سوی همان چماق به دستها شروع به اقدامات عملی برای فراری دادن من از این شهر کردند تا بتوانند در نبود ما بگویند، فلانی بعد از مسلمان شدن دچار فلان معضلات اجتماعی و خانوادگی شده است.
پشت بام منزلمان را به وسیله دریلهای دستی سوراخ کردند. بعد از آن شاید ما ده بار آن را آسفالت کردهایم، اما همچنان نم میدهد. یک شب وقتی تازه گازکشی کرده و بخاری خریده بودیم، نیمه شب خیلی ناگهانی از خواب بیدار و متوجه شدم شعله بخاری قرمز شده. همسرم هم وحشت زده بیدار شد. در همان حال، صدایی از پشتبام شنیدیم بالا رفتم و متوجه شدم با کیسهای شن نرم دارند، آرامآرام داخل لوله بخاریمان را پر میکردند تا بخاری خاموش شود و گاز همه را خفه کند.
بچههایم را هم خیلی اذیت کردند تا پیش از ازدواج سمیرا، عمه، خاله، عمو و دایی برایش پیغام میفرستادند که زندگی طبق رسوم اسلامی سخت است. برایت هوو میآورند، سرشکسته خواهی شد و… .
در گوش دخترم میگفتند اگر مسلمان باشی مشکلات زیادی خواهی داشت. حیف نیست، این جلسات همراه با دختران و پسران را با دوستی مسلمانان بدهیکل و بدیو و چرکین عوض کنی؟ شاید تو را به یک طلبه زشت شپشوی یقه چرکین شوهر بدهند.
بهائیت همواره در محاورات روزمره خود از علما با عنوان آخوندهای شپشو و یقه چرکین یاد میکند. به هر حال ما را میترساندند و به احوال بچهها گریه میکردند.
در نهایت دخترم با فردی مسلمان و مسلمانزاده ازدواج کرد و الحمدلله زندگی آرام و خوبی دارد. البته بیکسی ما در ازدواج او هم خود را نشان داد؛ مثلا من کسی را نداشتم که بهعنوان شاهد عقد دخترم ببرم. متاسفانه بیاعتمادی مردم به یک تازه مسلمان ضعفی است که وجود دارد.
شب مراسم عروسی هم بهائیان تا جایی که میتوانستند اختلال ایجاد کردند وقتی تمام مهمانان در حیاط نشسته بودند در حضور خانمها و در حضور بستگان از همهجا بیخبر داماد، ناگهان پنج جوراب زنانه پر از مدفوع و نجاست را به وسط مجلس عروسی پرت کردند. آنها به این بسنده نکردند و کفش خانمهای حاضر در مجلس را دزدیدند و باعث شرمندگی من در حضور مهمانان شدند؛ تا جایی که از دستم بر میآمد برای مهمانان دمپایی خریدم و از آنها دلجویی کردم اما در خفا میگریستم و نوعی حس بدهکاری همیشگی در وجودم باقی ماند.
هر دختری میخواهد مجلس عروسیاش خاطرهانگیز و زیبا سپری شود، اما با تنگنظری بهائیت برای سمیرای من سایهای از غم فراهم شد.
سمیرا، بهعنوان یک متبری، شرایطی ویژه داشت و همواره در خطر بود. با اینحال زمانی که در نهضت تدریس میکرد، به دلیل نداشتن شناخت دقیق از تشکیلات بهائیت و اقدامات آزاردهنده آن از سوی برخی مسئولان اداره آموزش و پرورش بدون در نظر گرفتن شرایط خاصش او را برای تدریس به نقطهای دور فرستادند.
به همین دلیل، دیر وقت برمیگشت و من بیشتر اوقات نمیتوانستم بهدنبالش بروم، از طرفی محیط کوچک بود و زود حرف در میآوردند. اگر همهجا بهدنبالش میرفتم میگفتند به دخترش اطمینان ندارد و فکر بد میکردند. چند بار به اداره مراجعه کردم فقط پاسخ میدادند که کم سابقه است و نمیشود کاری کرد. من هم نمیتوانستم مشکلاتم را واضح و آشکار توضیح دهم.
یکی از روزها که هوا تاریک شده و کوچه خلوت بود، دو نفر از همین اراذل، چادر سمیرا را از سرش کشیدند. سمیرا جیغ زنان و پریشان به خانه آمد. فورا به سمت کوچه دویدم تا ببینم جریان چیست اما هر دو فرار کرده بودند. وقتی در پی جیغ و داد دخترم از خانه بیرون میزدم میدانستم کاری از دستم بر نمیآید اما برای دلگرمی او و اینکه بداند از حریم خانواده دفاع میکنم، از خانه بیرون زدم.
تمام این مزاحمتها برای این بود که مرا خرد کنند و به تسلیم وادارند تا از آن شهر بروم حتی به دخترم برچسب بیعفتی زدند. با وقاحت تمام جلوی این و آن یا در حضور همسرش میگفتند این دختر تا دوازده سالگی در بغل این و آن بوده، حالا چادر سر کرده و سفره حضرت رقیه میاندازد تا خود را پاک نشان دهد.
شنیدن این حرفها برای همسرش واقعا سخت بود. این مسائل بر زندگی ما سایه میانداخت. به هر حال همه مردم در یک سطح از بینش و بصیرت نیستند. برای همین مسئله کمی بینشان کدورت ایجاد میشد.
هدفم از بیان این روایت بیاحترامی و تلخیهایی است که این جماعت مدعی روح و ریحان با ما داشتند. دخترم بر اثر آزار آن جماعت حساس و زودرنج شده است. اگر کسی در حضورش در گوشی حرف بزند خیال میکند، مربوط به او و گذشتهاش است.
در محل کار، دغدغه دارد که نکند همکاران با اطلاع از گذشتهاش اسباب شرمندگیاش شوند. اتهام و سرکوفت هم دغدغه دیگر او در مواجهه با فامیل است. حفظ زندگی مشترک در این وضعیت و با این سنگاندازیها هنر بسیار و ایمانی قوی میخواهد.
ممکن است، هر حرف کوچکی بر خلاف خواسته شوهر با فامیلهایش باعث شود، متهمش کنند که هنوز مثل گذشتهات فکر میکنی به نوعی همیشه در مظان اتهامات پوچ و واهی هستی. دل ما را هر کس که بخواهد میتواند بشکند. آشنا به نوعی و بیگانه به نوع دیگر. کوچکترین عمل فرد تازه مسلمان شده زیر ذرهبین قرار دارد.
به جز نگاههای اشتباه از سوی برخی مسلمانان، بهائیان هم وقتی دخترم را همراه همسرش میبینند، برای اذیت روانی با تمسخر میگویند: «این سزای عمل کسی است که دانسته با روی حق و حقیقت بگذارد وگرنه لیاقت تو بیش از اینها بود.»
البته به طور کلی خانواده دامادم خیلی خوب با این قضیه کنار آمدند، زیرا برخورد ما را دیدند و متوجه شدند تا چه اندازه به اعتقادی که با عقل و منطق به آن رسیدهایم پایبندیم. اشراف من بر مسائل شرعی و گفتوگوهایمان بر اساس سیره ائمه موجب اطمینان و اعتماد آنان بر ما بود.
احاطه بر آنچه پذیرفتهام، باعث شده هر جا باشم، اطرافیان از من سؤالات شرعی، اعتقادی، قرآنی و تفسیری را بپرسند. خیلی وقتها پاسخهایم مایه تعجبشان میشود. چون همیشه سعی میکنم موضوعات را به شکل زیربنایی یاد بگیرم یا آموزش دهم.
شرکت در نماز جمعه را دوست دارم و این باعث شده خیلی از همسایهها که پیشتر به این موضوعات اهمیتی نمیدادند با دیدن یکی مثل من به خود بیایند و به مطالعات اسلامی بپردازد و در مناسک مذهبی این چنینی شرکت کند.
علاوه بر سمیرا، پسرم فیاض هم با اینکه در تشکیلات سن و سالی نداشت، بعد از تبری ما آماج بدطینتی بهائیان قرار گرفت. با اینکه پسر موفقی بود و در جوانی گواهینامههای معتبری در هنرهای رزمی کسب کرده و چندین مدال گرفته بود، وقتی تصمیم به ازدواج گرفت، جو را چنان مسموم کرده بودند که با موانع بسیاری مواجه شد.
البته بخشی از این سختگیریها به دید ناشی از ناآگاهی مسلمانان در مورد افراد متبری نیز باز میگردد. خیلی از آنها نمیتوانند ایمان امثال ما را باور کنند یا همیشه سوءظن دارند. به همین دلیل وقتی برای تحقیقات ازدواج پسرم به موضوع بهائیت برمیخوردند، جواب رد میدادند و تمام برنامهریزیهایش برای آینده خراب میشد.
با همه این سختیها هر دو فرزندم ازدواج کردند و اکنون دو نوه دارم؛ یکی دوازده و دیگری سه ساله که فرزندان سمیرا هستند و برایم بسیار عزیزند. تا کنون برای نوههایم درباره گذشته حرفی نزدهام چون با بهائیها معاشرت نداریم. حتی به ذهنشان هم خطور نمیکند که شاید در گذشته بهائی بودیم. برایم خوشایند نیست بدانند که پدر بزرگشان در گذشته منشأ چه مسائلی و پیرو چه باور باطلی بود. شاید احساس ناراحتی کنند. به هر حال، هنوز جرئت نکردهام به آنها بگویم.
بعد از گذشت این همه سال آزار و اذیت بهائیان ادامه دارد. البته شیوههای آنها تغییر کرده است؛ چون بچهها دیگر بزرگ شدهاند و از لجن مال کردن و تهدید مستقیم خبری نیست. امروزه سعی در تطمیع فرزندانم دارند.
با اینکه سلب نسبت و طرد شدهایم، شیوههای نوین تشکیلات بر ارتباط گرفتن و جذب افراد است. پسرم تابستان ۱۳۹۷ ازدواج کرد تا پیش از آن بستگان بهائیمان تماس میگرفتند و از زندگی جذاب و امکانات آن طرف میگفتند. بعد هم از پسرم دعوت میکردند از طریق ترکیه به UN برود و مورد حمایت واقع شود. میگفتند: «کاری به پدر و مادرت نداشته باش و به اینجا بیا تا امکانات رفاهی زیادی در اختیارت بگذاریم.»
بچههایم با طیبخاطر اسلام را قبول کردند و همچنان آن را دوست دارند. امروز که پسرم برای خودش مردی شده و من هم اجبار و دخالتی در ماندنش ندارم، بر عقاید و احکام اسلامی پایبند است و با وجود مشکلات مالی و وسوسههای آنان، دم به تله بهائیت نمیدهد. یک پسر بیست و هشت ساله باید ایمانی بسیار قوی داشته باشد تا روی تمام وسوسههای خوش آب و رنگ این خناسان پا بگذارد. هرچند هنوز تمام نشده و از تعذیبهای روحی و جسمیشان دست برنمیدارند.
همه این سختیها با لطف خدا قابلتحمل است، اما بیکسی از همه دشوارتر است. وقتی انسان با وجود داشتن خانواده احساس بیکسی کند و از آینده بترسد که اگر من مردم جنازهام را چه کسی دفن میکند و نماز میخواند، حس تلخی است.
منبع: کتاب سالهای عطا، عطاءالله قادری، صص ۲۵۹- ۲۶۷
[۱] [4]. عزیه خانم، تنبیهالنائمین: ص۱۲
ارتباط با ما: bahaismiran85@gmail.com [5]