- بهائیت در ایران - https://bahaismiran.com -

تشکیلات بهائیت، آدم آهنی می خواهد

چهارچوب های خفقان آور حاکم برتشکیلات بهائیت [1]موجب انتقال موروثی غفلت و ناآگاهی از خانواده­های بهائی به فرزندانشان شده است. با این وجود، فطرت خداجوی انسان و تناقضات موجود در فرقه بهائیت، بسیاری از بهائی زادگان را به سمت شناخت صحیح دین و واقعیت های جهان سوق داده است. در همین راستا، خیل کثیری از بهائیان موفق شده اند از این مسلک تبری جسته و با ایمان به دین مبین اسلام، پله­ های رشد و تعالی انسانی را بپیمایند. نوید فرصتی­ پور یکی از این  بهائی ­زاده های مسلمان شده است که در گفت وگوی اختصاصی با روشنا [2] از چگونگی مسلمان شدنش سخن می گوید.

لظفا شرح حالی از خودتان بیان بفرمایید؟

نوید فرصتی پور هستم. فرزند عزیزاله. سال ۱۳۶۴ در زنجان متولد شدم. تمام بستگان واعضای خانواده­ام بهائی بودند و به همین خاطر تا سال ها هیچ چیز از حقیقت اسلام نمی دانستم. با این وجود از همان نوجوانی به آدابی که تشکیلات برخانواده و افراد فرقه اعمال می کرد علاقه­ای نداشته و از هر فرصتی برای فرار از محافل و ضیافت های فرقه استفاده می کردم.

وضعیت بهائیت در استان زنجان چگونه است؟

آن طور که برای ما تعریف کرده­اند زنجان، زمانی بیشترین خانواده ­های بهائی را داشت. نمی دانم این مسئله تا چه اندازه درست است اما زمانی که من بهائی بودم چنین چیزی نبود و تعداد کمی بهائی در زنجان ساکن بودند تصور می­کنم الان در زنجان، تنها چند خانواده بهائی باقی مانده­اند که آن ها هم افرادی مسن هستند.

خانواده­ی شما چه وضعیتی دارند؟

بیشتر اعضای خانواده­ام بهائی هستند، به جز دو عمه­ام که سال­ها پیش مسلمان شدند. عمویم چند سال قبل با هدف اقامت در کانادا از ایران خارج شد، اما در ترکیه مریض شده و فوت کرد. خانواده­اش او را درآن کشور دفن کردند و خودشان شامل زن عمویم و فرزندانشان، به کانادا پناهنده شدند.

 

تشکیلات بهائیت برای کودکان چه برنامه­ ای داشت؟

از همان سنین کودکی برای کودکان کوچک­تر از پیش­دبستانی، کلاس­های موسوم به «گلشن» را برگزار می­کردند یا وقتی هفت ساله شده بودیم کلاس­های اخلاق در خانه­ای مشخص تشکیل می­شد که درآن جا به کودکان دروس و آداب زندگی متناسب با آموزه های بهائیت آموزش داده می­شد.

مشارکت شما درجلسات چطور بود؟

شرکت در جلسات، اجباری بود به نحوی که اگر فردی غیبت می کرد به او اخطار می­دادند. این اخطارها تا سه مرتبه ادامه داشت و اگر فرد بیشتر از سه جلسه غیبت می­کرد از جامعه و مجالس، طرد می­شد. البته طرد شدن در این مرحله به شدت طرد شدن روحی و اداری نبود. اما همین میزان طرد شدن هم برای یک کودک یا نوجوان، سخت محسوب می شود.

من چون از بهائیت خوشم نمی­آمد، زیاد در جلسه ها و برنامه­هایشان شرکت نمی کردم. به همین خاطر هم بیشتر تحقیر می شدم. حاضر نشدن در جلسات باعث می­شد سران فرقه اخطارهایی به من بدهند و حتی گاهی موجب تنبیه فیزیکی از جانب خانواده­ام می­شد، تا جایی که با کتک و تهدید در مجالس بهائی شرکت می­کردم. حتی در میان فامیل نیز ارزشی نداشتم چون همه می­دانستند من با بهائی بودن مخالفم.

لطفا کمی درباره ­­ی محتوای جلسات توضیح دهید؟

همان طور که گفتم من خیلی کم در جلسات شرکت می­کردم، اما یادم است یک بار در ایام ضیافت، برای سرزدن به خواهرم به کرمانشاه (محل زندگی او) رفته بودیم. در کرمانشاه به علت تأخیر در برنامه، یکی دو روز بعد از زمان مقرر، ضیافت برقرار شد و چون مهمان خواهرم بودیم، من هم شرکت نمودم. برنامه­ها شامل موسیقی، مسابقه، دعا، برنامه­های کودک و نوجوان، طرح معما و … بود. نکته­ی مهم آن است که آن­ها به خوبی می­دانند چطور جلسات را رونق بدهند که مورد توجه افراد واقع شود. ضیافت ها به صورت گردشی بود و هر بار در منزل یکی از اعضا برگزار می­شد. با این حال، بهائیت برای من هیچ جذابیتی نداشت. در واقع می­توانم بگویم هیچ معنایی به زندگی­ام نمی­داد. حتی اگر جلسات در منزل خودمان بود، برای فرار از آن خود را در اتاق یا زیرزمین حبس می کردم.

عدم شرکت در این کلاس ها بر زندگی شما تأثیری هم داشت؟

نداشتن حضور فعال در تشکیلات، من را به فردی سرخورده، توسری­خور و به نوعی آدم آهنی تبدیل کرده بود. من در طول سال های بهائی بودنم هیچ دل خوشی­ای نداشتم. روز به روز نسبت به بهائیت بی میل­تر می­شدم و از طرفی برسختی هایی که از جانب اطرافیانم به من وارد می شد، افزوده می­شد؛ تا جایی که اعضای خانواده، دیگر من را به حساب نمی­آوردند. و به عنوان یک جوان( با وجود ۲۷ سال سن) حتی اجازه­ی بیرون رفتن از خانه و استفاده از هیچ امکاناتی را نداشتم. به دلیل قبول نداشتن بهائیت و رفتار اطرافیانم، سختی­های زیادی می­کشیدم که حتی باعث شد به عنوان نوجوانی که در سن حساسی قرار دارم لج بازی­های مخاطره آمیزی انجام دهم که تمام این مسائل آسیب های زیادی به من وارد کرد. با رسیدن به سنین جوانی و نیاز به حس استقلال، با جنبه­ی تازه­ای از محدودیت­های بهائیت آشنا شدم. جنبه ای که واقعا برایم غیرقابل تحمل بود. متوجه شدم حتی برای شخصی­ترین مسائل زندگی ام مثل انتخاب همسر نیز به مجوز فرقه و انتخاب و تأیید آن­ها نیاز دارم. این مسئله که تمام زندگی و آینده­ام به دست عده ای دیگر، بدون توجه به نظر واقعی من شکل می گیرد، مثل جرقه ای باعث شد به طور کامل از فرقه زده شوم.

آشنایی با اسلام و مسلمان شدنتان چگونه بود؟

از همان کودکی به ما یاد داده بودند که در کلاس­های دینی و قرآن شرکت نکنیم و هر طور شده برای حضور نداشتن در این کلاس ها بهانه­ای پیدا کنیم. تا رسیدن به جوانی به دلیل این که به مدارس مسلمانان می­رفتیم، تا حدودی با مسلمانان و دین اسلام، آشنا شده بودم اما وقتی این دل­زدگی­ها به اوج خود رسید، به صورت جدی در مورد اسلام تحقیق کردم.هرچند هنوز هم در حال آشنایی و یادگیری هستم و در نتیجه­ی همان تحقیقات، به کامل بودن اسلام پی برده و ایمان آوردم.

در راه مسلمان شدن، سختی های زیادی کشیدم. آن قدر بزرگ شده بودم که راهم را خودم انتخاب کنم. لذا سال ۱۳۹۳ تصمیم خود را گرفته و از خانه بیرون رفتم. چند شب در مسافرخانه بودم. حتی پول هم نداشتم. یکی از همان روزها زندگی ام را برای یک نفر تعریف کردم وگفتم می­خواهم مسلمان شوم و با یک دختر مسلمان ازدواج کنم. آن فرد نیز من را راهنمایی کرد و توانستم به صورت علنی و رسمی مسلمان شوم. هر چند از حدود سه سال پیش از این واقعه به دین اسلام تمایل پیدا کرده بودم اما به سبب برخی ملاحظات، آن را علنی نکردم. با این وجود طی این مدت، اعضای خانواده­ام نسبت به علاقه­ی من به دین اسلام تا حدودی اطلاع داشتند. نهایتا تابستان ۹۳ علنا به اسلام ایمان آوردم و برای ادای شهادتین نزد آقای حجت الاسلام و المسلمین  خاتمی( امام جمعه محترم استان زنجان) رفتم.

بعد از مدتی با خانمی مسلمان و معتقد آشنا شدم و زندگی جدیدی را آغاز کردم. وقتی با همسرم زهرا خانم آشنا شدم، او گفت فقط به خاطر این که اسلام را شناختی و انتخاب کردی، قبولت می کنم. به همین دلیل با وجود بیکاری، بی­پولی و تنها بودن، من را پذیرفت. ما عروسی ساده­ای گرفتیم و با کمک خداوند زندگی­مان را شروع کردیم. خانواده­ی زهرا خانم، انسان­هایی ساده و در عین حال مؤمن هستند. خانواده­ی پاک و مهربانی که به من حتی بیشتر از سایر دامادهایشان لطف دارند. آن­ها در تمام این سختی­ها، همیشه همراهمان بودند و با فراهم کردن شرایط لازم، باعث شدند به زندگی امید پیدا کنم. بعد از عروسی، همسرم به من گفت برویم پدر و مادرت را ببین، شاید آن ها هم با مشاهده­ی تو اسلام را قبول کنند. زهرا، من را مثل یک نوزاد تازه متولد شده، تربیت کرد و آداب و اعمال دین را به من یاد داد. من هیچ چیز، حتی گفتن بسم الله را هم نمی­دانستم. زهرا از اول شروع کرد و هنوز هم چیزهایی از او می­آموزم. می­دانم کار بسیار خسته کننده­ای است اما او همه چیز را تحمل می­کند. وقتی همسرم نماز و قرآن می خواند، احساس می­کنم در بهشت هستم.

نحوه­ ی برخورد اطرافیان بهائی، پس از روی آوردن شما به اسلام چگونه است؟

الان اگر هر کدام از آشنایان قدیم، من را ببینند مورد تمسخر قرار می­­دهند یا متلک­هایی در رابطه با مسلمان شدنم می گویند اما این انتخاب خودم بوده است و هیچ کدام از این حرف ها برایم اهمیتی ندارد. در حال حاضر، تنها آرزویم سفر به کربلاست که هم همسرم را خوشحال می­کند و هم خودم سعادت زیارت اباعبدالله (ع) را کسب نمایم.