کد خبر:14182
پ
فرقه تروریست
بهائیت در ایران:

فرقه تروریست

آنچه در ادامه خواهد آمد، بخش‌هایی از صحبت‌های آقای «سیامک حامدی» درباره سرگذشت خود در مواجهه با تشکیلات فرقه بهائیت است: من سیامک حامدی هستم، فرزند «علی حامدی». بعد از ۲۰ سالگی از ایران به ایالات متحده رفتم و تا الآن در آنجا ساکن بوده‌ام. آنجا ادامه تحصیل دادم تا اینکه پدرم در سال ۱۳۷۵ […]

آنچه در ادامه خواهد آمد، بخش‌هایی از صحبت‌های آقای «سیامک حامدی» درباره سرگذشت خود در مواجهه با تشکیلات فرقه بهائیت است:

من سیامک حامدی هستم، فرزند «علی حامدی». بعد از ۲۰ سالگی از ایران به ایالات متحده رفتم و تا الآن در آنجا ساکن بوده‌ام. آنجا ادامه تحصیل دادم تا اینکه پدرم در سال ۱۳۷۵ فوت شدند و من در سال ۱۳۸۰ برای اولین بار بعد از رفتنم به ایران برگشتم.

پدر بنده مسلمان و شیعه اثنی‌عشری بود و مادرم در زمان ازدواجشان. به‌صورت اسلامی هم عقد کردند. پدر بزرگ‌هایم هم مسلمان بودند و هنگام ازدواج پدرم مبنا را بر رضایت پدر مادرم که مسلمان بود، گذاشته بود. اما مادر مادرم – با اینکه مسلمان‌زاده بود- در زمان شاه، بهائی شد. ایشان دو دختر داشتند؛ مادرم و خاله‌ام که با پسر خاله بهائی‌اش ازدواج کرد. مادرم بعد از ازدواج به‌خاطر پدرم در ظاهر مسلمان بود و معاشرت‌های فرقه‌ای‌اش محدود شده بود. از طرفی مادر و پدرم یک نسبت فامیلی دور عشایری هم داشتند. البته پدرم قبل از ازدواج متوجه نشد که مادرم تسجیل بهائی داشت. یعنی قبل از ازدواج مخفیانه از طریق مادرشان بهائی شدند. مادرم همیشه جایی که لازم باشد، با عقدنامه اسلامی‌اش می‌گوید مسلمانم و تشکیلات هم به او دستور می‌دهد، از آن سوءاستفاده کند و این‌طور بگوید. مثلاً، وقتی به آمریکا آمده بود، از او پرسیدم برای گرفتن پاسپورت دینت را چه نوشتی؟ گفت: به‌جای مسلمان نوشتم، مبلمان تاکتمان عقیده هم نکرده باشم و راحت پاسپورت گرفتم! چون افراد این تشکیلات بسیار دوره دیده‌اند.

بعدها خواهر کوچکم بدون رضایت پدرم با یکی از اعضای رده بالای فرقه بهائیت به‌صورت بهائی ازدواج کرد و این‌طور شد که مادرم باز به فکر بهائیت افتاد. بعدها متوجه شدم که از همان سال ۱۳۶۳ مادر و دو خواهرم با تبلیغ خاله و شوهر خواهرم به‌سمت بهائیت کشیده شده بودند. به‌همین خاطر، میان مادر و پدرم اختلافات مذهبی شدت گرفت و هفت سال آخر عمر به‌نوعی متارکه کرده بودند.

زمانی که ایران نبودم، پدرم از آزار و اذیت و بی‌مهری‌های مادرم به من پناه آورد. وقتی بیمار شد، او را برای درمان به آمریکا بردم که چندین بار جراحی کردند و برگشتند. در آن روزها که پدر بیشتر به من نزدیک شده بود، برایم تعریف می‌کرد که همان اوایل ازدواجشان، یک‌بار مادرم را به علت نزدیکی و علاقه‌اش به فرقه بهائی طلاق داد. به این صورت که آن اوایل پدرم زیاد از فرقه بهائیت و تشکیلاتش مطلع نبود، اما بعداً متوجه شد، مادرم در ۱۶ سالگی یعنی قبل از ازدواج حتى تسجيل بهائی هم شده بود و بعدها هم بدون اینکه پدرم بداند، مخفیانه توسط مادر بزرگم باز بهائی شده بود. بعد از اینکه به‌سمت بهائیت کشیده شد، فقط به‌خاطر ما بچه‌ها اما بدون هیچ ارتباطی در کنار هم ماندند. من آخرین‌بار از مادرم خواستم به آمریکا بیاید؛ چراکه پدرم احتیاج داشت در لحظات آخر پیش او باشد. وقتی مادرم آمد، در همان سفر اول به آمریکا، مورد حمایت تشکیلات و اقوام بهائی‌اش قرار گرفت و به‌جای دلجویی و همدلی با پدرم، خواسته‌های مالی را عنوان کرد. مسائلی مثل واگذاری کلیه اموال پدر به ایشان و سرپرستی اموالش. پدر هم وصیت‌نامه‌ای تنظیم کرد و شرط را شرع مقدس اسلام گذاشت.

پس از فوت پدرم، درگیری مادرم با ما شدت پیدا کرد. مادرم از قبل، با کمک محفل فرقه بهائیت در «لس‌آنجلس» و اقوام نزدیکش، همه اسناد، مدارک و و صیت‌نامه پدرم را به یغما برده و به ایران متواری شده بود، من هم بیشتر از دو هفته، از طریق سفارت جمهوری اسلامی ایران مشغول کارهای تشییع جنازه پدر بودم. از آنجا که شناسنامه و پاسپورتم را هم دزدیده بودند، جنازه را به فامیل‌های پدرم واگذار کردم تا آن را به ایران منتقل کرده و مراسم را انجام دهند. یک سال طول کشید تا مدارک جدیدم صادر شود، بنابراین سال ۱۳۸۰ به ایران آمدم.

در مورد خواهرم باید بگویم که او با یک فرد تشکیلاتی متواری شد و هیچ موقع به‌صورت اسلامی ازدواج نکرد بلکه عقد بهائی کردند. بعد از به‌دنیا آمدن فرزندشان، پدر با اینکه از او ناراضی بود، مجبور شد تا آن‌ها را بپذیرد. واقعاً یکی از غم‌های پدر همین مسئله ازدواج خواهرم بود.

همیشه این خطر را احساس می‌کردم که این فرقه شگردش تبلیغات و سوء‌استفاده است. هرگز حقایق را نمی‌گویند و بیشتر از اینکه فرقه‌ای مذهبی باشند، تروریست‌های مذهبی هستند. تشکیلات بهائیت، مخصوصاً در خارج از ایران، برای بارگیری و استفاده تشکیلاتی بیشتر جنبه متمول و ثروتمند بودن افراد را در نظر می‌گرفت. پدر من هم از این بابت، نظر آن‌ها را به خود جلب کرده بود. دنبال آدم‌های ثروتمند می‌رفتند، حتی چیزی که در طول این سال‌ها شنیدم و باعث شد، با مادرم قطع رابطه کنم، این بود که او سندی را به اعضای فرقه و محفلشان نشان داده بود، به این معنی که پدرم یکی از بانیان گرفتن زمین بهائی‌ها و ساختن مسجد در آن‌جا در مهدی‌شهر بوده است. پدرم در مهدی‌شهر ملک و اموال زیادی را به‌جای گذاشت. من بیشتر احساس می‌کردم، توجه این فرقه به خانواده من جنبه مالی دارد.

چون بهائیان در ایران، پایگاه اقتصادی چندانی ندارند، سراغ متمولین می‌روند و سعی می‌کنند، افرادی را جذب کنند که برایشان مخارجی نداشته باشند. افرادی که هم بتوانند از جنبه مالی و هم از ظرفیت بچه‌های خانواده‌هایشان برای هدف‌های تشکیلاتی خود، سوءاستفاده کنند. برای مثال، یکی از خواسته‌هایشان مهاجرت هدف‌مند بهائیان است. همان‌طور که خواهر خودم به دستور تشکیلات به «نیوزیلند» رفت. آن‌ها به‌دنبال آدم‌های متمول می‌روند تا با هزینه شخصی خود کارهای سازمانی بهائیت را گسترش دهند.

پدرم در لحظه‌های آخر وصیت کردند که «پسر جان، رأفت اسلامی را همیشه در نظر داشته باشه» و تاکید داشت، با آن‌ها مقابله و جروبحث نکنم. ایشان فکر می‌کردند با محبت و عدالت، آن‌ها جذب اسلام می‌شوند. در خلأ پدر، بستگان بهائی و متعصب مادرم مثل خاله‌ام از عقده سال‌هایی که نمی‌توانستند، به خانواده ما نزدیک شوند، به ما هجوم آوردند. خواهر کوچکم ۱۶ و خواهر بزرگم  ۱۸-۱۷ سالش بود. مادر و خاله‌ام خواستگاران مسلمان را رد می کردند و سعی داشتند، خانواده را به‌سمت و سوی بهائی ببرند و تحت کنترل داشته باشند. همان‌طور که برای خواهر بزرگم شوهری بهائی انتخاب کرده بودند، خواهر کوچکم در این میان معلق بود.

بعد از مرگ پدر، مادرم که تحت تأثیر بهائیان بود، احساس کرد می‌تواند به‌وسیله ثروت و قدرت، کارش را پیش برد. بعد از برگشتم به ایران متوجه شدم، موقع انحصار وراثت در دادگاه میرداماد مرا مفقود الاثر جنگی اعلام کرده بودند. به این صورت که مادر، پلاکارد سربازی‌ام را برده و اعلام کردند که پسر من در جنگ ناپدید شده و از قاضی خواسته بود اجازه دهد، اموال را بین خواهر و دامادمان تقسیم کنند. البته قاضی گفته بود باید نامه صلیب سرخ را نشان بدهند. همه این‌ها در حالی بود که مادرم می‌دانست، من آمریکا هستم. این رفتارها خیلی آزارم می‌داد تشکیلات فکر می‌کرد، من جانشین پدرم هستم و از این موضوع احساس خطر می‌کرد.

از مادرم خواستم که مدارک و اسناد انحصار وراثتی که در غیابم انجام شده بود، به من بدهد. اما مادرم از دادن اسناد ممانعت کرد و دو سال متواری شد. بعداً از طریق خواهر کوچکم متوجه شدم که زندگی پدر به دست داماد و خواهر دیگرم افتاده و اسناد اصلاً دست مادرم نیست، بلکه همه به محفل بهائیت در ایران سپرده شده؛ یعنی از همان اول هدفشان ثروت پدرم و انتقام از او به‌خاطر دشمنی با بهائیت بود.

سال ۱۳۸۳ دوباره به ایران آمدم و منزل مسکونی‌مان را برای زنده کردن نام پدرم بازسازی کردم. روزهای آخر مادر و خاله‌ام از در محبت آمده و گفتند برای کارگرانت غذا می‌آوریم. اواخر خرداد بود که خواهر کوچکم غذایی را که آن‌ها تهیه کرده بودند، به دست من و کارگرها رساند. همان جا خودم و چند نفر از کارگرهایی که با من غذا را خوردند، دچار مسمومیت شدیم. دو روز بعد از این مسمومیت در حالت اغماء به آمریکا برگشتم. مدام خونریزی بینی، روده و معده داشتم و متوجه میزان خصومتشان با خود شدم؛ چراکه با یک برنامه‌ریزی قبلی، سم «آرسنیک» به خوردم داده بودند. برایم یقین شد که مرگ من و به دست آوردن اموال پدرم آسایش خاطر این فرقه است.

از قبل انقلاب بین مسلمان‌ها و بهائیان مهدی‌شهر اختلاف بود. پدرم سال ۱۳۴۳ در جریان نهضت امام خمینی (ره) حضور داشتند. همان زمان پدرم بانی شد تا در زمین‌های توقیف شده، مسجد المهدی را که نماد شهرستان سنگسر مهدی‌شهر است، بسازند. سال ۱۳۵۵ پدرم دستگیر شدند، سال ۱۳۵۶ «هژبر یزدانی» که آن موقع، از بزرگان و ثروتمند بهائی بود، مقابل پدر من ایستاد. در درگیری بین مسلمانان و بهائیان، پدر من هم حضور داشت. مادرم بعد از فوت پدرم، این قضایا را به محفل ملی گفت و اسنادی که در خانه پدرم محرمانه جاسازی شده بود، به محفل ملی بهائیت داد. رابط محفل که پسر خاله پسردایی پدر من می‌شد، فتوایی از اسرائیل به رئیس محفل اینجا ابلاغ کردند که همان چشم برای چشم زمین برای زمین بود.

آن‌ها اموال پدرم را تحت حمایت محفل بهائیت و یکی از مدیران جامعه بهائی ایران درآورده بودند. خلاصه وقتی حدود سه، چهار ماه بعد‌، آن مدیر بهائی دستگیر شد، من در آمریکا مورد آزار و اذیت بهائیت قرار گرفتم. اعضای فرقه با تهدید می‌گفتند که تو باعث دستگیری او شدی! در آمریکا هم با مزاحمت‌های تلفنی و تهدید اذیتم می‌کردند. خواسته‌شان از سال ۱۳۸۳ به بعد امضای تام من برای انتقال اموال پدر به آن‌ها بود. یعنی امضا کنم که هیچ ادعایی در مورد مال پدرم ندارم. من با آن حال بیمار، سعی می‌کردم، بیشتر از جانم محافظت کنم تا اینکه نگران اموال باشم. اما تهدیدهایشان شدت می‌گرفت. مادرم در پیغام تلفنی حدود ۱۲۰۰ پیام چهار دقیقه‌ای از طرف محفل بهائی و خودشان برایم فرستاد؛ با این مضمون که سم خوردی اما هنوز آدم نشدی و… تا جایی تهدیداتشان شدت گرفت که متصرفین بهائی اموال پدر در آمریکا شروع به تهدید من کردند. متوجه شدم، بهائیت در فیروزکوه که محل زندگی ما در جوانی بود، ۲۰ هکتار از زمین‌های پدرم را متصرف شده و در آنجا شهرک‌های بهائی ساخته و سرمایه‌گذاری کرده‌اند. بعداً فهمیدم که محفل با جعل امضای من و از طریق عوامل خود و مالکین متصرف بهائی که مقیم ایران بودند، اموال را بین خودشان تقسیم کرده و این شهرک‌ها را ساخته‌اند. اما باز هم دست‌بردار نبودند.

چهار سال پیش از پشت به من حمله کردند و مورد ضرب و شتم با چاقو قرار گرفتم که کار به پلیس و آمبولانس کشید. بعد از آن به قانون و پلیس پناه بردم. «اف. بی. آی» تحقیقاتش را در مورد فرقه بهائیت شروع کرد. بعداً همه تلفن‌ها و تهدیدهایشان ضبط شد و خوشبختانه افرادی که مزاحمت ایجاد می‌کردند، مورد پیگرد قانونی قرار گرفتند. اذیت و آزارهایشان ثبت، ممنوع‌التماس و مواخذه شدند. اما ضارب را پیدا نکردند. خلاصه سال ۱۳۹۷ بعد از بهبودی عمل آخرم، تصمیم گرفتم، به ایران بیایم با تحقیق لیست اموال پدر را پیدا کرده و متوجه شدم، محفل بهائیت آن‌ها را تصرف کرده و به اعضای فرقه انتقال داده. شکایت کردم که رسیدگی حقوقی آن تا امروز در جریان است.

شاید اطلاع داشته باشید، چند سال پیش یک خانم بهائی به ساختمان یوتیوب با اسلحه حمله کرد. باورتان نمی‌شود، اما آمریکایی‌هایی که من بیشتر با آن‌ها سروکار دارم، بهائیان را تروریست مذهبی و فرقه (Cult) می‌دانند. وقتی به پلیس مراجعه کردم، کاملاً از فرقه بهائیسم آگاهی داشتند. در این مسئله «اف. بی. آی» خیلی به من کمک کرد. تمام تلفن‌ها و مدارکی که از تهدیدهایشان داشتم، به آن‌ها دادم، ولی گفتند: چون مسئله تصرف حقوقی در ایران اتفاق افتاده، باید در ایران از نظر قضایی اقدام کنم. اما جلوی آن‌ها را گرفتند و به تک‌تکشان حکم ممنوعیت نزدیک‌شدن، ابلاغ کردند. چون ساعت‌ها تلفن و پیغام داشتم. البته بهائیان اعلام کرده بودند که من یک تروریست مذهبی هستم، پدرم هم مسلمان و تروریست بوده و بهائی‌ها از خانواده‌ام دفاع می‌کنند! بعد پلیس بررسی کرد و دیدند چنین چیزی نبوده است.

این درگیری من با محفل بهائی و مادرم بود. در مورد خواهرانم نیز می‌توانم بگویم که «اشرف» یا بعد از ازدواج «پریسا»، در نیوزیلند، مبلغ و رئیس محفل بهائیان آنجا بود. شوهرش هم همین‌طور در ایران به همراه دختر و پسرش در زمینه فیلمبرداری و ساخت داکیومنت (مستند) علیه نظام جمهوری اسلامی فعال هستند. الآن هم کنترل تمام اموال تصرف‌شده را با محفل بهائیت و اعضای آن برعهده دارد. من فکر می‌کنم. او از زرنگ‌ترین و فعال‌ترین اعضای تشکیلات است. «پری» خواهر کوچکم می‌گفت طرح‌های تبادلی دارند؛ مثلاً بهائیان را از تهران به کرمان می‌برند، از کرمان به شیراز و… بعد از فعالیت‌هایشان فیلمبرداری و مستند‌سازی می‌کنند. برگزاری کلاس‌های آموزشی «طرح روحی» از دیگر اقداماتشان است.

پری خواهر کوچکم همیشه به من می‌گفت مسلمان است، اما تحت فشار و به‌زور می‌خواهند، بهائی‌اش کنند. امسال متوجه شدم، در ۱۶ سالگی با فشار و اجبار خاله و بقیه فامیل‌های بهائی، برایش تسجیل هم گرفته‌اند. به هر حال پری در سال ۱۳۸۳ با من همسو شد و در دادگاه این مسئله را که بهائی‌ها اذیتش می‌کنند، مطرح کرد. او در ۱۶ سال گذشته می‌گفت من مثل برادر و پدرم مسلمانم ولی کسی را نداشت حمایتش کند. از او وکالت تام گرفتند و کل اسناد را در غیاب من جعل امضا کردند تا تمام املاک موروثی را در اختیار تشکیلات بهائیت قرار دهند.

من نسبت به این فرقه دیدی از خارج ایران دارم و متوجه شدم که جامعه بهائی در آنجا یک جامعه فراری است. به‌دروغ و با تهمت عنوان می‌کردند که جمهوری اسلامی شروع به آزار ما کرده تا با دروغ گفتن به سازمان ملل و دولت‌های پناه‌دهنده بتوانند، راهی برای رفتن از ایران پیدا کنند. به جمهوری اسلامی تهمت می‌زنند و می‌گویند اموال بهائی‌ها را می‌گیرند، در حالی که اموال من مسلمان توسط بهائی‌ها غصب شده بود.  جو خارج رفتن اولین حربه تشکیلات بهائیت است. اما در این رفتن، فرد، مستقل نیست و باید در جهت تشکیلات حرکت کنند؛ مثل خواهر خودم ولی اسمش را گذاشته‌اند مهاجرت. اگر خلاف میل آن‌ها عمل کنند. مشکل‌دار می‌شوند. با این حال، از همه کسانی که به اسم بهائی به آمریکا آمدند. فرض کنید، اگر ۵۰۰۰ نفر بودند، الآن ۵۰ نفر هم بهائی نمانده‌اند. چون برای یک زندگی بهتر مهاجرت کردند. اما بهائیت می‌خواهد، فرد، زندگی تشکیلاتی داشته باشد. اگر در جهت تشکیلاتشان نباشند و مثلاً به اهرم فشاری بر جمهوری اسلامی تبدیل نشوند، بهائی خوبی نیستند.

بهائیانی که به خارج از کشور می‌روند، به سؤالات زیادی برمی‌خورند. مثلاً چرا در ایران بهائیت به ما می‌گفت مشروب حرام است، اما بهائیان اینجا مشروب می‌خورند؟ یعنی متوجه می‌شوند، همه عقایدشان خیالات است و خود بهائیت در آنجا محو می‌شود و رشد نمی‌کند. اکثر آن‌هایی که از خانواده بهائی آمده‌اند، در غرب به بی‌دینی کشیده شده و لاییک می‌شوند. سران و مدیرانشان آدم‌های معمولی هستند که نه جنبه روحانی دارند و نه سواد درستی حتی احساس حقارت می‌کنند. جوان‌هایی که در ایران خانواده‌ای بهائی  دارند، وقتی به خارج از کشور می‌روند، از تعصب، اجبار، تبلیغ، محروم کردنشان از حقایق اسلام و تحریف بهائی‌ها تعجب می‌کنند؛ چون چیزی از واقعیتی که در خارج است، به گوششان نمی‌رسد.

در خارج از کشور، بهائیت به طور اتوماتیک نابود می‌شود، اما آن‌هایی که در ایران هستند، فکر می‌کنند آن طرف، بهشت موعود است و فریب تشکیلات را می‌خورند. اصلا دولت آمریکا آن‌ها را به‌عنوان فرقه و «کالت»، می‌شناسد و آنجا دین به‌حساب نمی‌آیند و مشروعیت و قدرتی ندارند. تبلیغاتی نمی‌کنند و تحلیل رفته‌اند. در ایران، بیشتر رشد می‌کنند تا در خارج از کشور. خود بهائی‌ها هم بیشترشان در خارج از کشور به این حقیقت پی می‌برند که نه دین بلکه فرقه و تشکیلات فراماسونری هستند تا اهرم فشار باشند.

در بهائیت، یک چیزی هست، مثل گروهک «منافقین» وقتی یکی را از جامعه‌شان طرد کنند. این طور نیست که فقط با او حرف نزنند یا قطع ارتباط کنند، بلکه مورد آزار قرار می‌دهند. روان‌شناسی معکوس می‌کنند؛ این‌طور که هر چه بیشتر کسی را طرد می‌کنند، باعث می‌شود بیشتر بخواهند ثابت کنند که جزئی از جامعه طردکننده است. اکثر فامیل‌های مادری خود من بهائی‌اند و ۴۰ سال طردم کرده‌اند. سعی می‌کنند، با بی‌اعتنایی به آدم، آن جنبه خانوادگی شخص را خرد کنند. طوری که خود فرد به سمتشان برود. خیلی‌ها تحمل من را ندارند. مخصوصاً خانم‌ها، مثل خواهرم که جنبه عاطفی و وابستگی بیشتری به خانواده دارد.

بهائیت در ایران
ارسال دیدگاهYour Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید Active This Button Please