در ایدئولوژی بهائیت، نوعی تقریب و مشابهتسازی مضاعف با یهود مشاهده و ادعا میشود که پیروان هر دو مظلومانه قتل عام میشوند. «شوقی افندی» در قرن بیستم و در زمانی که صهیونیستم در فلسطین اشغالی مستقر و روابط بهائیت با آنها برقرار بود، ریاست تشکیلات بهائیت را بر عهده داشت. او در این شرایط به نقد اسلام و مسیحیت پرداخت؛ بدون آن که یهود را نقد کند.
شوقی با نقد نهادهای دینی اسلام و مسیحیت و بدون اشاره به نهادهای دینی یهود مینویسد: «بر همه کس واضح و مبرهن است، انحطاطی که سرنوشت مؤسسات اسلامی و مسیحی را معین کرد، در زندگی و رفتار افرادی که پیرو آنها بودند، عیناً نمایان شد.»[۱]
شوقی در نقد اسلام و مسیحیت هم، یکسان عمل نمیکند. در کلام او ضدیت با اسلام در اعلا درجه و نقدش به مسیحیت ملایم است. شوقی، اسلام، روحانیت و حکومت قاجار را مهمترین موانع رشد بهائیت معرفی کرده و مدعی میشود که به لطف الهی و انفاس قدسیه حسینعلی نوری هر سه نابود شدند.
شوقی با شاخص قرار دادن حسینعلی نوری و ایرانیت او، «شیعه» را پدیدهای خارجی معرفی و ادعا میکند، پس از آنکه ایرانیان شیعه ادعاهای نوری را نپذیرفتند، قدرت مبارزه خویش را از دست دادند. ایدئولوژی بهائیت، اسلام را «تعصبات جاهلانه» و روحانیت را حافظ و «پایگاه محکم» آن معرفی میکند.
شوقی که از فرصت سیاستهای اسلامستیزانه رضاخان در دهه ۱۳۱۰ بهره میبرد و مستظهر به این اقدامها بود، دم را غنیمت میداند تا به تحلیل و تحریف تاریخ معاصر بپردازد. او شرایط سخت روحانیت در دوران رضاخان را دستاویز قرار داده و میگوید: پس از آنکه دستگاه روحانیت در ایران فروپاشید امواج آن به نهادهای روحانیت اروپا و آمریکا هم سرایت کرد.
تضاد بهائیت با حکومت قاجار این بود که چرا آنها هیچ اعتنایی به نوری و فرزندانش نداشتند؟ چرا پس از آنکه آنها در ترور شاه و ایجاد ناامنی در کشور دست داشتند، آنها را زندانی و با وساطت سفارت روسیه و صدراعظم وقت، آقاخان نوری تبعیدشان کرد. آنها از پیوند قاجار با روحانیت نیز بهعنوان یکی از نکات منفی قاجار نام میبرند و با تحلیلی عوامگرایانه و برای نشان دادن قدرت خود فروپاشی دولتهای قاجار و عثمانی بهدست دولتهای مسیحی اروپایی را از امور غیبیه مربوط به حسینعلی نوری معرفی می کنند؛ یعنی چون آنها سر تعظیم در برابر قدرتطلبی نوری فرود نیاوردند و او را با ادعاهایش به حال خود رها کردند، به این مصیبت گرفتار شدند. شوقی در این باره میگوید:
«دستگاه روحانیت شیعه در کشوری که قرنها پایگاه محکم تعصبات جاهلانه اسلامی بود، از هم بپاشید و این اضمحلال خود یکی از نتایج گریزناپذیر موج عرفی کردن حکومت و جدا شدن مذهب از دولت بود که اوج گرفت و بعداً به مؤسسات نیرومند و محافظهکار روحانیت در قاره اروپا و آمریکا نیز سرایت کرد.
این لرزه ناگهانی که ارکان راسخ دستگاه محافظهکاری اسلامی را متزلزل ساخت هر چند مستقیماً ناشی از جنگ بینالملل اول نبود ولی بر شدت مشکلات و اضطرابات جهان جنگدیده و رنجکشیده بیفزود.
حزب شیعه اسلام در موطن حضرت بهاءالله مستقیماً بر اثر خصومت و عداوت شدیدش با امر الهی قدرت مبارزهاش را از دست داد و از جمیع حقوق و مزایایش محروم شد و دچار خفت گردید و به طاق نسیان افتاد و به زوال نهایی محکوم گشت.
…سقوط سلسله قاجار که مدافع و آلت دست روحانیون منحط بود با تحقیر و تذلیل رهبران مذهبی شیعه تقریباً مقارن بود. از محمدشاه گرفته تا آخرین پادشاه ضعیف سلسله قاجار هیچ یک حضرت بهاءالله را اعتنایی ننمودند… با سقوط سلسله قاجاریه مانع دیگری که در راه پیشرفت امر الهی بود، از میان برداشته شد.
…مانع دیگر حکومت عثمانی بود؛ آن سلطنت و آن خلافت که دو رکن مسلمانان سنی مذهبی بود، نیز مضمحل گردید و اضمحلالش را جز این تعبیر نتوان کرد که سلاطین آلعثمان که رسماً خلفای حضرت محمد بودند، چون بر امر الهی متوالیاً صدمه زدند و ظلم نمودند به آن عاقبت دچار شدند.»[۲]
رهبری تشکیلات بهائیت، حوادث زیر که در نهایت به فروپاشی عثمانی انجامید را مساعد حال بهائیت دانسته و وقوع آنها را عامل بیرون آمدن بهاییت از تنگنا معرفی میکند:
«قتل آن سلطان مستبد مغرور در سال ۱۸۷۶ جنگ روس و عثمانی که متعاقباً در گرفت و بعد از آن جنگهای استقلالطلبان، قیام نهضت تُرک جوان، انقلاب ترکیه در سال ۱۹۰۹ که سقوط عبدالحمید را تسریع کرد، جنگهای بالکان با آن همه مصیباتی که در برداشت، رهایی فلسطین از جمله دو شهر عکا و حیفا مرکز جهانی آیین بهائی، تجزیه بیشتر مناطق کشور به موجب قرارداد ورسای، انحلال سلطنت و سقوط آلعثمان، انقراض خلافت، الغای دین رسمی در کشور، ابطال قانون شرع و تداول قوانین عرفی در جمیع شؤون، ممنوعیت طریقتها و سنن و مراسمی که مردم آنها را جزو لایتجزای دین اسلام میپنداشتند، همه اینها با سرعت و سهولتی انجام گرفت که قبلاً کسی جرأت تصورش را هم نمیکرد.
این ضربات پیدرپی که هم بهدست ملل مسیحی و هم مردم مسلمان عارض عثمانیان شد، در نظر بهائیان چیزی جز آثار دست قدرت حضرت بهاء الله نبود.»[۳]
در ایدئولوژی بهائیت، ماندگاری بهائیت در دهههای گذشته عملاً معجزه تفسیر شده و در مقاطع مختلف ادعا میشود که اگر امدادهای غیبی نبود، بهائیت با این همه دشواریهایی که داشت تا امروز نابود شده بود. آنها کمکها و مساعدتها آمریکا و صهیونیسم را امدادهای غیبی آسمانی تبلیغ کردهاند.
شوقی در نقد مسیحیت میگوید که این دین امروز متأثر از قوای لامذهبی و فلسفه مادی قرار گرفته است، در حالی که به موازات این عقبنشینی بهائیت در حال پیشرفت است.
او مدعی میشود که در اثر همین شرایط، «دستگاههای مسیحی» که به دقت شاهد «پیشرفت» و «تأثیرات نافذه امر بهائی» هستند اضطراب یافته و لذا با «رعبی عمیق رفته رفته بر ضدش قیام خواهند کرد و نفس این قیام سقوطشان را تسریع خواهد نمود.»[۴]
وی با حواله دادن این شکست به آینده میگوید: «فقط آینده تواند گفت که این جریان به چه نحو و با چه سرعتی حرکت خواهد کرد.» او از حملات شدیدی که روحانیون مقتدر مسیحی در مغربزمین بر مؤسسات امر داشتهاند به تلخی یاد میکند و میگوید: «همین موضوع انحطاطشان را تشدید و دامنه مصیبات ناگزیرشان را وسیعتر خواهد نمود.»
شوقی برای آنکه محتوم بودن آیندهای که در آن مسیحیت از بهائیت شکست میخورد، را نشان دهد! علل تضعیف مسیحیت و اقتدار کلیسا را چنین برمیشمرد:
۱. «موجی از مادیات همه زمین را فرا گرفته و فشار صنعتیشدن»
۲. گسترش «کمونیسم»
۳. گسترش «ناسیونالیسم»
۴. رسوخ برخی فرضیههای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی بعد از جنگ بینالملل اول
۵. تغییر فکری اهالی «کلیسا»
۶. «نیروی تجددطلبی مبتنی بر فلسفه مادهپرستی»
۷. «عقاید فاسد و فلسفههای خطرناک»
۸. «الغا و تجزی کلیسای ارتدوکس یونانی در روسیه متعاقب ضربتی که به کلیسای روم پس از انقراض سلطنت اتریش و مجارستان وارد آمد.»
۹. «تزلزلی که به ارکان کلیسای کاتولیک افتاد و به جداشدن دین از حکومت در اسپانیا منتهی شد.»
۱۰. «تضییقاتی که به همان کلیسا در مکزیک وارد گردید.»
۱۱. «تفتیشها و توقیفها و تخویفها و ایجاد وحشتی که پروتستانها و کاتولیکها در قلب اروپا دچارش گشتند.»
۱۲. «اضطرابات و انقلابی که تضعیف شعبه دیگر کلیسا در نتیجه حملات نظامی در آفریقا شد»
۱۳. «کاهشی که در اعتبار مبشرین مسیحی هم از انگلیکانها و هم پروتستانها در ترکیه و ایران و خاور دور حاصل آمد.»
١٤. «علائم شومی که از روابط مشکل و نامطلوب بین دستگاه پاپ و بعضی از ملل اروپایی حکایت دارد.»[۵]
به ادعای شوقی در این جهان اغلب مؤسسات عرفی و دینیاش در حال انحلال است، جز جامعه پیروان اسم اعظم یعنی بهاییت که آنان «اصحاب یمین» هستند و «بین مردم این جهان فقط اهل بهاء هستند که در بحبوحه طغیان این عصر پرطوفان میدانند که دست قدرت پروردگار است که آن سفینه نجات را به سوی مقصود میراند.»[۶]
بدین ترتیب، ایدئولوگها و رهبران تشکیلات بهائیت اثبات خود را در انکار دیگران یافتهاند. آنان با انکار ارزشهای ادیان بزرگ، جهان و مکاتب فکری مهم برای توده خود طوری تبلیغ میکنند که گویی بهائیت آمده است تا بار بزرگ تاریخ بشر را به مقصد رسانده و آن کار مهم را که هیچ کس نتوانسته به اتمام رساند. در حقیقت تشکیلات بهائیت در دوره عمر نحس خود ضعف های دیگر ادیان از جمله ضعف کارگزاران آنها را به حساب خود و رهبران این تشکیلات می نویسند، این در حالی است که بخش بزرگی از مشکلات در جهان اسلام و عثمانی و مسیحیت در غرب به طراحی صهیونیسم جهانی بر می گرد که بهائیت نیز سر در آخور آنها دارد.
[۱]. رد اتهام وابستگی سیاسی بهائیان به اسرائیل و صهیونیسم، خرداد ۱۳۵۹، ص ۱۰۶.
[۲]. همان، صص ۸۹-۹۰.
[۳]. همان، صص ۹۱—۹۲.
[۴]. همان، ص ۹۸.
[۵]. همان، صص ۹۹- ۱۰۲.
[۶]. همان، ص ۹۹.
ارتباط با ما: [email protected]