یکی از شگردهای تشکیلات استعماری بهائیت برای حفظ اعضاء، ترساندن آنها از عواقب جدا شدن از این تشکیلات است و این ترس و وحشت را از دوران طفولیت تا سن بالا در تشکیلات ذهن اعضاء وارد می نمایند. لذا در ادامه خاطرات و روایت های آقای عطاءالله قادری از متبریان برجسته بهائیت در رابطه با موضوع مذکور با عنوان « تبعات زندگی مستقل از بهائیت» ارائه می گردد.
جدای از همه آزار و اذیتها، نداشتن تجربه زندگی مستقل از تشکیلات نیز چیز کمی نیست. ما و همۀ بهائیها عادت کرده بودیم، زیر چتر فرقه زندگی کنیم. حتی اگر میخواستیم مستقل باشیم، تجربه کافی برای این زندگی را نداشتیم.
شاید این مسئله برای مسلمانان باورناپذیر باشد که چطور یک فرد مثلا پزشک، مدیر عامل یک شرکت یا مسئول یک فروشگاه و… که بالغ شده و یک زندگی را میچرخاند جرئت زندگی مستقل را ندارد. اما وقتی از بدو طفولیت این مسئله را به افراد القا میکنند که از نظر تشکیلات خروج از بهائیت باعث انواع مشکلات و بلاهای جسمانی و روحانی است و تمام تصمیمهای زندگی باید از سوی آنان گرفته شود، قوه مدیریت زندگی مستقل هیچگاه رشد نمیکند.
طرد روحانی، فشار زیادی به فرد وارد میکند. میگفتند فردا کسی نیست، جنازهات را از روی زمین بردارد و باعث نگرانیهای این چنینی میشدند. میگفتند تنها میمانی و این برای یک بهائی که زندگیاش تشکیلاتی بود، وحشت آفرین است.
کلا همه منتظرند متبری هر چه زودتر دچار مشکل شود. در صورتی که مسلمان شدههای زیادی را میشناسم که در آرامش زندگی میکنند؛ مثلا، آقای شمسالدین باباییان، سالها پیش از من متبری شد. همسری مسلمان گرفت و زندگی خوب و آرامی دارند یا پسرعمه همسرم، هجران مسعودی در ارومیه که سالها پیش مسلمان شد.
بهائیها باید این وحشت را از خود دور کنند که اگر متبری شوند، حتما دچار مشکل خواهند شد. بهتر است، بهجای تأیید کورکورانه تشکیلات خودشان تحقیق کنند و حقایق را ببینند. زندگی متیریان در دوران معاصر و بعد از حاکمیت نظام جمهوری اسلامی را ببینند. نمیشود گفت، اگر من بیمار باشم یا مثلا پایم درد کند، بر اثر تبری است. خیلی از بهائیان هم بیمارند درد میکشند. این حرفها پوچ و احمقانه است.
بهائیت مدام در پی ایجاد وحشت است. از قدیم، رسمشان بوده که موضوعات اینچنینی را بهعنوان مانعی برای خروج اعضا، بزرگنمایی کنند که دیدی فلانی رفت و به چنان بلایی گرفتار شد، هر کس برود این طور است و… اما اگر فرداروزی رفتی و زندگیات نچرخید، حقوق نگرفتی، پول نداشتی، دوباره برگرد که جامعه بهائیت کمک میکند و دستت را میگیرد.
یکی از بهائیان میاندوآب که وضع مالی بدی هم داشت اما فردی خوب و ساده بود چند وقتی پیگیر مسلمان شده بود و با من رفتوآمد داشت تا با اسلام آشنا شود میگفت: «دوست ندارم عکس همسرم را به در و دیوار بچسبانند فقط میخواهم شهادتین بگویم و روحم آسوده شود تا فشاری که از طرف تشکیلات و دروغهایشان برایم پیش آمده رفع شود.»
در همین ایام، تشکیلات متوجه ارتباط وی با من شد و با اینکه تا قبل از این بسیار فقیر بود، او را به تهران منتقل کردند، خانهای در تهران و شغلی در کرج برایش دست و پا کردند تا حسابی نمکگیر شود.
به همین دلیل است که همه اعمال اعضا زیر نظر است و اگر انتقادی در مجلس و جمعی از بهائیت صورت بگیرد، فورا به ردههای بالاتر تشکیلات گزارش داده میشود تا در صورت لزوم از شگردهای مختلف برای نگهداریشان استفاده شود.
هیئت صیانت نیز مثل متولیان امور امنیتی کشورهای مختلف، از کوچکترین موضوعات مثل علایق خانوادگی، میزان وابستگی به همسر و فرزندان گرفته تا انجام فرایض و اقدامات بهائی تشکیلاتی همه و همه را ثبت میکنند. ارتباط آن فرد با من هم از طریق همین گروه صیانت گزارش داده شد و الا نهتنها خودش که همسرش نیز جزء یکی از ارکان تشکیلات در تهران شدهاند.
اصولاً همه کارهایی که تشکیلات در قبال زندگی فرد انجام میدهد، برای ایجاد وابستگی است. بسیاری از بهائیان در واقع نه بهدلیل اعتقاد به بهائیت بلکه بهدلیل وحشت و ناتوانی از زندگی مستقل و قطع حمایت تشکیلات است که بهائی ماندهاند.
چه بسا بهائیانی که آرزو میکنند جای من بودند، اما میترسند و شهامت ابراز ندارند. خارج شدن از سیطره بهائیت را توام با گرسنگی و استیصال روحی فکری و جسمی میدانند؛ در صورتی که اینطور نیست. خدا بزرگ است و روزیرسان.
امروزه بهائیت با یک سری تغییرات تاکتیکی دستور داده حتی در صورت تبری ارتباط با افراد را ادامه دهند و سعی در بازگرداندن آنها کنند. با این دستورالعمل افرادی مثل آقای شمسالدین بابائیان که قبل از سال ۱۳۷۰ تبری خود را در روزنامه اعلام کرده بود، با نوشتن توبهنامهای محرمانه به بهائیت بازگشت.
با آقای محرم تیزفهم از بهائیان ارومیه و بستگان چند تن از اعضای اصلی «یاران ایران» بود که با تطمیع بهائیت به تهران نقل مکان کرد و آنها برایش شغلی ساختمانی دستوپا کردند که باعث ثروت بسیارش شد.
او هم توبه نامهای نوشت و کمکهای مالی فراوانی به تشکیلات کرد. اما همه ترفندهایشان برای بازگرداندن ما به سنگ خورده بود. یکی از دوستان میگفت در پرونده صیانتی من و خانوادهام موضوعاتی درج شده که مو را بر اندام فردی که از آن آگاه شود، سیخ میکند و امکان هیچ تعاملی با شما باقی نمانده است.
زندگی خارج از سیطره تشکیلات نوعی هنر است. گویی نهالی را از یک نهالستان بردارند تا در جایگاه اصلیاش بکارند. این نهال با انواع و اقسام علفهای هرز و مشکلات مواجه است. خود ما تصور میکردیم، با توجه به عدم استقبال مردم از یک تازه مسلمانشده کمبود آموزش زندگی اسلامی برای آسیبدیدههای فرقهای و بیتوجهی مسئولان به زندگی چنین افرادی نتوانیم به زندگی ادامه دهیم.
گاهی وحشت زده همچون کودکی که پدر و مادر او را از خانه بیرون کرده و تنها رها شده باشد، با نوعی خلأ و استیصال مواجه بودیم. چون تشکیلات در خصوصیترین موضوعات زندگی، حتی در مسائل زناشویی سایه انداخته بود و دخالت داشت. خود من هم در صورت مواجهه با مشکل با یکی از خانمها یا آقایانی که بهظاهر باتجربه نشان میداد، مشاوره میکردم. خلاصه کسی حق مستقل عمل کردن نداشت. از این بابت زندگی جدید، بهخصوص آن اوایل واقعا سخت بود.
البته در کنار سختی این استقلال و خروج از سیطره و دخالت تشکیلات با احساس خوشحالی و انبساطخاطر هم همراه بود. اینکه تا دیروز از هر نظر، اقتصادی، روانی، اجتماعی و… زیر نظر تشکیلات بودیم، اما امروز مورد پذیرش حق تعالی واقع شدهایم و ما را شایسته ورود در جرگه بندگان شایسته خود دانستهاند و توبه کردهایم برایمان بسیار مهم بود.
هر چند در مراحل اولیه بسیار تنها شدیم؛ نه کسی سراغی از ما میگرفت و نه به ما سر میزد. تصور میکردیم، بعد از مسلمان شدن همچون زمان بهائی بودن حداقل هفتهای یک بار از سوی یکی از آقایان علما مورد آموزش احکام اسلامی قرار میگیریم اما اصلا کسی از ما یادی نمیکرد.
بهائیان بعد از قطع امید از ما دستور سلب نسبت داده و کلیه فامیل را از معاشرت و هم کلامی با ما نهی کرده بودند و مسلمانان هم با دیده شک و تردید به ما نگاه میکردند. این امور سبب شد، بیش از حد تنها شویم. ما که هر روز در بهائیت کلاسهای خاصی داشتیم و در انواع تجمعات حضور مییافتیم ناگهان تنها شدیم.
همه بهائیان با دیده نفرت به ما نگاه میکردند و بهجای اینکه در آن شرایط روحی موقعیت زیارت برایمان فراهم شود یا به منزل مسلمانان دعوت شویم و معاشرت اسلامی را به فرزندانمان نشان دهیم، مسلمانان هم ما را کسانی میدانستند که دینشان را به دنیا فروختهاند؛ که صدالبته این از تبلیغات بهائیان ناشی میشد.
اگر انگیزه معنوی نباشد، مشکلات تنهایی و رهاشدگی پس از جدا شدن از تشکیلات میتواند، بسیار آزاردهنده باشد. ولی تحول روحی و انقلاب ماهیتی یادآور لطف خداست که توفیق توبه نصوح را نصیب آدمی میکند.
در سایه وجود نازنین آقا امام زمان (عج) و سعی در جلب رضایت خدای تبارک و ایشان، کمبودها با لذتی که در اعمال و رفتارمان ایجاد میشود، جبران میشود.
شاید تصوری باطل باشد، اما پس از ایمان به اسلام وقتی به انتهای مسیر میاندیشم، یاد این فراز از وصیت امام خمینی (ره) میافتم که «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم.» زیرا خدا ما را خواسته و توبهمان را قبول کرده است.
من و همسرم همدیگر را دلداری میدادیم و نکات مثبتی را که بر اثر این گرایش برایمان پیش آمده به هم یادآوری میکردیم؛ نکاتی مثل تعلیم و تربیت فرزندانمان بهصورت مستقل، اعتقاد واقعی و راسخ به خداوند تبارک و تعالی نه آن خدایی که مد نظر جامعه بهائیت است، ایجاد تفاوت شاخص و عینی در از بین رفتن خارهای ناشی از عدم توسل به ائمه و… همه و همه برایمان لذتبخش بود.
چهار سال و نیم، من و همسرم هیچ شغلی نداشتیم، در حالی که از طرف بهائیت بهشدت سعی میکردند، ما را تطمیع کنند. ضمن آزار و اذیتهای متعددی که برایمان داشتند. دست از وعده و وعید هم برنمیداشتند و چون زندگی را بر ما سخت میدیدند امید بازگشت ما به بهائیت را از دست نداده بودند. البته نمیتوانم بگویم که همه پیشنهادهایشان را بلافاصله رد کردیم نه بعضی مواقع تردید میکردم.
بهخصوص که حین تطمیع میگفتند اشکالی ندارد که مسلمان بمانید. فقط افشاگری نکنید. بعضی وقتها فکرهایی به سراغمان میآمد که چه اشکالی دارد که هم بتوانیم مسلمان باشیم و هم زندگیمان آسوده و با تمام امکانات باشد. اما از طرفی میدانستم مثلا بعد از رفتن به آن خانه در تهران که وعدهاش را داده بودند و در اختیار گرفتن امکاناتشان دست از سر ما برنمیدارند. رفتوآمد میکنند، از نیاز ما به شغل استفاده میکنند، با فرزندانم ارتباط میگیرند، خانمم را دعوت میکنند، کمکم خودم را وسوسه میکنند و… شیطان بیکار نخواهد نشست.
به علاوه اینکه اعتقاد ما جوانهای بود که به مراقبت نیاز داشت، هنوز اسلام را آنطور که باید نشناخته بودیم. در آن مراحل اولیه هنوز ایمان ما تثبیت نشده بود. به هر حال، به حول و قوة الهي وعدهها و نفرینهایشان روی ایمانمان تأثیری نگذاشت. ما توانستیم از زیر نظر تشکیلات در بیاییم و از بدو ایمان تا به امروز در تثبیت مبانی اعتقادی برادران و خواهران ایمانی و راهنمایی و ارشاد دوستانی که هنوز در بطلان اعتقاد گرفتارند کار کردهام.
از همان ایام سعی میکردم، در جمع دوستان و اطرافیان ترفندهای تبلیغی بهائیت را بر ملا کنم. بعضی از بهائیان بهطور ناشناس میآمدند تا در خفا به سؤالاتشان پاسخ دهم و این باعث میشد آنها هم چهره واقعی بهائیت را بشناسند. برای تشکیلات دردآور بود که من بهطور شایستهای رفتار میکنم و با ادب و احترام به شکلی منطقی بهائیت را زیر سؤال میبرم و باعث میشوم دید افراد به بهائیت تغییر کند.
همیشه آموزش و آگاهیبخشی را دوست داشتم. بهدلیل علاقه به شغل معلمی با خودم فکر میکردم حالا که مسلمان هم شدهام، با حسن نیت و جلب اعتماد به شغل معلمی خودم بازمیگردم.
بعد از تلاش برای بازگشت به شغل سابق به پیشنهاد دوستان نامهای به آقای مهندس رضوی نوشتم و با اطمینان کامل از حصول نتیجه مثبت و این تصور که استقبال گرمی از من خواهد شد، یک روز به سازمان امور اداری و استخدامی کشور مراجعه کردم. از سر ذوق خیلی زودتر از کارمندان به اداره رسیده بودم. فقط سرایدار آمده بود. مرا در اتاق کوچکی نشاند و برایم چای آورد.
بعد از یک ساعت کارمندان آمدند. طلبکارانه وارد اتاقی مخصوص شدم و نامه را روی میز مسئول رسیدگی به احکام صادره از هیئتهای بازسازی نیروی انسانی گذاشتم. او نامه را به همراه تأییدیههای حاج آقا قریشی که ضمیمه نامه بود، مطالعه کرد. سپس به من رو کرد و گفت: «نامه خوبی آوردهای ولی هنوز مجلس محترم شورای اسلامی، قانون بازسازی نیروی انسانی ادارات را تدوین نکرده است.»
قرار است، هیئت عالی نظارت بر تخلفات اداری تشکیل شود. انشاءالله هر وقت انجام شد، شما هم اقدام کنید. مثل برق گرفتهها از روی صندلی جهیدم و آنجا بود که متوجه شدم، دیگر از معلمی خبری نیست.
بالاخره بعد از چهار سال، فرماندار میاندوآب، جناب آقای بابایی مرا به مدیر عامل کارخانه بتنریزی عقاب معرفی کردند و چون به کارگر نیاز داشتند، حدود یک سال در آنجا مشغول شدم. وقتی به کارگری میرفتم بهائیها با کنایه میگفتند: «این همان سعادتی بود که میخواستید به آن برسید؟»
برای ما که با زندگی غیر تشکیلاتی و مستقل آشنایی نداشتیم، اوضاع غیر عادی بود. زندگیمان واقعا به سختی میگذشت. در بهائیت اگر کم میآوردیم از صندوق محلی کمک میکردند. گرچه برای جذب افراد بود، اهمیت نیازهای معیشتی حقیقتی انکارناپذیر است.
پس از تبری نه صندوقی بود، نه وامی و نه نهاد و سازمانی که انسان در مواقع خاص به آنجا مراجعه کند. همیشه به خانوادهام میگفتم: «ما فقط مهمان خدا هستیم و بس.» حتی گفتم شاید بعد از این وضع مالیمان بدتر هم بشود؛ زیرا این یک تحول بنیادی است.
من با خدا معامله کردهام و بهقول بهائیت تحری حقیقت کرده و به این نتیجه رسیدهام. هر چند در اصل تشکیلات به هیچ وجه مایل به تحری حقیقت از سوی اعضا نیست؛ چون وقتی کسی مثل من به حقیقتی دست مییابد، بدترین رفتار را با او دارند.
خیلی از مردم عوام مطالعهای بر حقایق ندارند و اصلا موقعیتی برای تحری حقیقت در اختیارشان قرار نمیگرفت. سردمداران هم هرگز حقایق و اهداف نهایی را برای همگان تشریح نمیکردند.
اگر کتابی هم میخواندند تشکیلاتی بوده و جایی برای پرسش و پاسخ پیرامون مسائل اعتقادی باقی نمیماند. در واقع، جو حاکم بر تشکیلات به صورتی بود که شخص به خودش اجازه مطرح کردن سؤال را نمیداد؛ تا مبادا انگ ضد بهائی بخورد و مورد طرد و بیمهری واقع شود.
منبع: کتاب سالهای عطاء، فیاض قادری، صص ۲۴۴- ۲۵۳
ارتباط با ما: bahaismiran85@gmail.com





