مناظره زنجانی با میرزا ورقا بهایی که با پیروزی او و اثبات حقانیت اسلام به اتمام رسید، بر پایه فلسفه تاویل در اثبات حقانیت دین قرار داشت. با این بحث ثابت شد که بهاییت صاحب اندیشه اثباتی نیست.
ادامه از بخش نخست
….
آنچه در ادامه می خوانید
معرفی کتاب
کتاب خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی، برای نخستین بار در سال ۱۳۷۹ با شمارگان سه هزار نسخه، از سوی نشر کویر منتشر شد و تا سال ۱۳۹۷ به چاپ پنجم رسید. البته میان چاپ دوم و سوم آن ۱۳ سال فاصله است و گویا در این مدت کتاب ممنوع الچاپ بود.
زنجانی خود نام کتاب را «سرگذشت زندگانی من» مینامید. کتاب در ۶ فصل تدوین شده که عناوین آن به ترتیب عبارتند از فصل اول «سرگذشت زندگانی من شیخ ابراهیم زنجانی از سال ۱۲۹۷ هجری قمری بیست و پنجمین سال عمر»، فصل دوم «دوره پنجم زندگانی از سنه ۱۳۰۵ تا سنه ۱۳۱۲ سی و سه سالگی عمر من و حس محبت خانواده و اولاد»، فصل سوم «قسمت ششم عمر یعنی هشت سال از سنه ۱۳۱۲ هجری قمری تا سال ۱۳۲۰ تکاثر در اموال و اولاد»، فصل چهارم «قسمت هفتم عمر من از سنه ۱۳۲۰ قمری تا ۱۳۲۸ یعنی از چهل و هشتم عمر تا پنجاه و ششم تکاثر در اموال و اولاد»، فصل پنجم «مختصری از اساس تاریخ جهان» و فصل ششم «اندکی از تاریخ ایران».
زنجانی در این مناظره، میرزا ورقا را محکوم کرد و سپس نیز کتاب «رجم الدجال فی رد باب الضلال» (یا ارشاد الایمان) را در نقد و رد مسلک باب و بها نوشت. مناظره پیروزمندانه شیخ ابراهیم با این مبلغ بهائی، البته برای شیخ خالی از خطر نبود و حتی به صدور دستور ترور وی از مرکز بهاییت انجامیدکتاب مقدمه نیمه بلندی در شرح و بررسی خاطرات و تفکرات شیخ ابراهیم زنجانی دارد که مطالعه آن بسیار مفید است و مخاطب را با دیدی باز و آمادگی فکری کامل به مطالعه کتاب فرا میخواند.
اما این مناظره در کتاب «فصول خمسه در تاریخ خمسه» نوشته میرزا علی اصغر خان حاج وزیر مشیر الممالک دوم، از دولتمردان ترقی خواه زنجان در عصر قاجار و از مؤسسان مشروطیت در آن شهر، نیز روایت شده است که خود شاهد عینی این مناظره بود.
همچنین کتاب «شیخ ابراهیم زنجانی: زمان، زندگی، خاطرات به ضمیمه بحثی در ولایت تکوینی پیامبر و ائمه معصومین (ع)» نوشته مرحوم حجتالاسلام والمسلمین علی ابوالحسنی (منذر) که توسط موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران منتشر میشود، نیز منبع خوبی برای مطالعه پیرامون زندگی و افکار شیخ ابراهیم زنجانی است.
روایت جدل
پس از چند روز ورقا نامی بهایی که دختر خود را تقدیم عباس افندی کرده و از طرف او از دعات بود درزنجان محرمانه مجلس تبلیغ و دعوتی داشته، علاءالدوله آگاه شده خواسته او را با اتباع دستگیر کند. شبانه او خبردار شده مجلس را به هم زده، به سوی طهران فرار میکند. علاءالدوله مأمورین فرستاده در راه آنها را گرفته با پسرش و چندین جلد کتاب و اسباب میآورند.
او بهایی بودن خود را کتمان نکرده، میگوید: «من حاضرم با علما مباحثه کنم، اگر مجاب شدم توبه میکنم اگر مجاب کردم چه حرفی دارید؟» علاءالدوله متقاعد شد و چند روز متعاقب پیوسته گفتند این شب با فلان آخوند مباحثه کرد و نتوانستند مجاب کنند. این اشتهار یک تزلزلی به شهر انداخت و علاءالدوله را مضطرب ساخت. بعضی از اعیان به او میگویند: اینجا کسی که فضل و هنر دارد و از تواریخ و مذاهب مختلف آگاه است فلان است، او را برای مباحثه دعوت کنید، نترسید مجاب میکند.
شبی را معین کرده، ما را با حاجی عبدالصمد مرحوم خواستند. ماه رمضان دو ساعت از شب رفته، رفتیم دارالحکومه. جمعی هم از اعیان بودند. علاءالدوله کیفیت را گفت و از من پرسید: «میتوانید مجادله کنید؟» گفتم: «حاضرم.» پس چند جلد از کتاب که ورقا همراه داشت آوردند که: «ببین و ملتفت باش و جواب گو.» گفتم: «الان کتابها را ببینم و جواب حاضر کنم، گفتوگو کنم؟ اینکه محال است او را حاضر کنید.» امر کرد حاضرش کردند و گفت: «این فلان حاضر است با تو مباحثه کند.» گفت: «حاضرم.» من گفتم: «برای اینکه این کار اهمیت و صحت پیدا کند و فردا او نگوید من اسیر و در تهدید بودم، چند چیز بکنید. اول اینکه او را با کمال آزادی و اطمینان روبه روی من بنشانید.
بعد چند نفر از ملاها و مردمان و اعیان و چیزفهم شهر را حاضر کنید که شاهد مدعا باشند و انصاف بدهند، به شرط اینکه تنها طرف سؤال و جواب من باشم، کسی مداخله نکند تا او نتواند بگوید ایشان چند نفر بودند و مغلطه کردند.» علاءالدوله قبول کرد فرستادند چند نفر از آقایان علما و امرای دیگر حاضر شدند و او را در برابر من جا دادند و من گفتم: «شما با کمال اطمینان حرف خود را بگویید. در صورتی که شما به علما غالب شوید، تصور ندارد حکمران یا کسی دیگر به تو تعرض کند.» پس آغاز سخن شد. من گفتم: «باید مدعی و منکر معین شود و آن به اینست که آیا تو به حقانیت دین اسلام اقرار داری و میگویی دین جدیدی یا اصلاح و وضع جدیدی آمده است یا نه؟ اگر اسلام را انکار کنی من مدعی خواهم بود وگرنه تو مدعی خواهی بود.»
گفت: «میتوانستم اسلام را انکار کنم و سخن را طول داده، دلایل شما را شنیده برای مقصود خود استفاده کنم، لکن نمیخواهم سخن را بیهوده طول بدهم، اسلام حق بوده و من مدعیم.» من گفتم: «هرچند مدعی بودن برای من فایده داشت به دلایلی که اسلام را اثبات میکردم، نظایر اینها را از تو برای دعوی خودت میطلبیدم. حالا که مدعی هستی بگو واقعاً مردم را به چه دعوت میکنی؟» گفت: «به آنچه در مذهب اسلام خصوصاً شیعه ثابت و محقق گردیده که خواهد آمد و شما منتظر بودید.»
گفتم: «یعنی مهدی موعود را که در اسلام گفتهاند خواهد آمد، میگویید آمده و میخواهید یک قدر مسلم میان من و تو باشد که یک نفر برای هدایت بشر خواهد آمد و میخواهید او را منطبق کنید به یک شخص که آمده؟»
گفت: «بلی!»
گفتم: «شخص آن را که نمیشناختم. شما بگویید این همان فلان است، اکنون آمده. ما یک صاحب اوصافی مسلم داشتیم که اگر آن اوصاف را به کسی منطبق یافتیم تصدیق میکنیم. آیا اینکه تو میگویی آمده دین و شرع جدیدی آورده؟» گفت: «بلی!» گفتم: «این اول نزاع شد. هنوز میان من و شما مسلم نگردیده یک صاحب شرع جدیدی خواهد آمد تا شما بگویید فلان است من بگویم نه. زیرا ما منتظر یک نفر امام و پیشوا هستیم که خواهد آمد و خود را تابع دین اسلام و مروج احکام آن خواهد خواند و احیای این دین خواهد کرد. پس تو باید اول اثبات کنی که دین اسلام خاتم ادیان نیست و منسوخ شدنی است، آن وقت اثبات کنید شده و فلان شخص صاحب دین ناسخ بوده.»
آقایان شاهد باشید که میگوید باید تأویل کرد! مبادا در میان مباحثه از این اقرار برگردد! پس اولاً میگویم با تأویل کلمات مسلمات اثبات اساس دین کردن غلط است. و ثانیاً صرفنظر از آن کرده میگویم تأویل اگر حق است و صحیح است چنانکه تو میتوانی بکنی من هم میتوانم بکنم، زیرا راه تأویل که باز شد منحصر نیستگفت: «بلی! اثبات میکنم.» گفتم: «بسیار خوب! با دلیل عقلی یا نقلی؟»
گفت: «عقل که راه ندارد با دلیل نقلی اثبات میکنم.»
گفتم: «آیا با ظاهر کلام و آن هم کلامی که ثابت و مسلم منبع مقبولی صادر شده یا تأویل هم خواهی کرد؟»
گفت: «راستی این است که بی تأویل نمیشود.»
گفتم: «آقایان شاهد باشید که میگوید باید تأویل کرد! مبادا در میان مباحثه از این اقرار برگردد! پس اولاً میگویم با تأویل کلمات مسلمات اثبات اساس دین کردن غلط است. و ثانیاً صرفنظر از آن کرده میگویم تأویل اگر حق است و صحیح است چنانکه تو میتوانی بکنی من هم میتوانم بکنم، زیرا راه تأویل که باز شد منحصر نیست، فقط این نیست که پس از قبول اینکه کلامی را به ظاهرش نباشد گذاشت. یا باید در مشتبه بودن گذاشت و گفت ظاهر مراد نیست، آیا مراد چیست؟ نمیدانم و با این کلام استدلال کردن را نمیتوانم، یا اگر تأویلات متعدد و متخالف شد آنچه که اقرب است به معنی ظاهری در میان اهل عرف و سخن آن را مقدم داشت. حالا بسم الله بگو.»
گفت: «در زمان حضرت موسی و عیسی و بعضی انبیای دیگر خبر داده شد که یک نفر هادی خلق خواهد آمد و شما آنها را به تأویل بر حضرت محمد (ص) مطابق کردید. ما هم اخباری که رسیده یکی خواهد آمد، با تأویل میگوییم این آینده آورنده دین جدیدی است و آن فلان است.»
گفتم: «اولا ما به موسی و عیسی معتقد نبودیم تا از کلام ایشان به یک نفر آینده اعتقاد داشته باشیم و کلام ایشان را با ظاهر یا تأویل منطبق بر محمد بکنیم، بلکه با دلایل حقانیت محمد را دانستیم. او گفت موسی و عیسی قبل از من حق بودند ما هم تصدیق کردیم و اگر میگفت باطل بودند تکذیب میکردیم. پس ایشان فرع محمدند نه محمد فرع ایشان. ثانیاً چه وقت در زمان کسانی که به اسلام میگرویدند دلیل نبوت او را از تورات و انجیل آوردند تا ظاهر یا تأویل گفته باشند. اکنون هم اگر تو آغاز کنی از کلام انبیای سلف تا تأویل بر حضرت محمد (ص) دلیل بیاوری من منکر خواهم شد و چنین تأویلی را قبول نخواهیم کرد تا رویه استدلال بر تأویل باشد.
معذلک، تو آنچه داری بگو و تأویل بکن من هم آنچه رسیده میگویم و تاویل میکنم تا ببینیم کدام بهتر است.» پس او آغاز کرد چند حدیث نادر ضعیف که همیشه عوام را با تأویل آنها را میفریبند گفتن و توجیه کردن.
گفتم: «اینها را دلیل بر دین جدید سید علیمحمد میآوری که او آمده و تأسیس دین جدید کرده؟»
گفت: «به یک درجه بلی، هرچند او در واقع صاحب دین جدید نیست، بلکه مبشر یکی دیگر یعنی بهاءالله است.»
من گفتم: «بسیار خوب من هم آغاز میکنم، اول می گویم به ما خبر دادند دجال و مرد با ضلال پیش از مهدی میآید و مهدی میآید بطلان او را روشن کرده، مردم را به احیای دین اسلام هدایت میکند. حالا من به تأویل میگویم همان دجال علیمحمد شیرازی است و بعد از او مهدی منم. پس اول باید ثابت کنم او دجال است.» پس آغاز کرده هرچه در باب دجال رسیده با تأویل منطبق کردم بر علیمحمد و آغاز نموده آنچه برای مهدی رسیده خواستم منطبق کنم با تأویل بر خودم.
تمام آنچه نسبت به دجال گفتم و منطبق بر علیمحمد نمودم با آنچه او گفت و منطبق نمود، گفتم: «حالا از تو میپرسم کدام تأویل اقرب به ظاهر کلمات است و این مماشات بود با تو کردم و لکن یک سؤال مهم از تو میکنم که اساس کار است و این بازیگریها عوامفریبی و درویش مآبی و تنبلی و مفتخوری را به کلی به هم میزند. اساساً وجود پیغمبر یا امام یا هرچه بنامی، کسی از بشر که کاملتر از دیگران است و مبعوث میشود برای هدایت و راهنمایی دیگران، آیا بیان و وظیفه او راهنمایی و روشن کردن راه است یا برهم زدن و مشتبه کردن حق و اختلاف انداختن و گمراه ساختن مردم است؟»
گفت: «بدیهی است اگر ما میخواهیم، کسی را میخواهیم که ما را به حق برساند.»
گفتم: «حالا موسی یا عیسی یا محمد یا جانشینان او به اتباع خود اگر بگویند کسی بعد از ما خواهد آمد که از جانب خدا برای راهنمایی عموم است و نجات خلایق از تاریکی، مقصودشان این نیست از این گفتن و توصیه که هنگام آمدن آن شخص او را بپذیرند و معارضه و مخالفت نکنند؟ مانند اینکه هرگاه به شما بگویم یک نفر از خدام خودم را میفرستم به شما اطلاع بدهد اینجا بیایید و ممکن است کسی بیاید از جانب من نباشد و بخواهد شما را به راه بد دیگری به نام من ببرد.
کلام هر گوینده یا صریحاً به یک معنی دلالت میکند یا ظاهر است که قطعی نیست و احتمال خلاف ظاهر است، یا متشابه است که معنی ظاهری دارد و احتمال چندین معنی میرودمن اوصاف کسی را که خواهم فرستاد میگویم و علامات او را نشان میدهم و وقت آمدن او را معین میکنم، برای اینکه تو را به اشتباه نیاندازند. پس، میگویم کسی که خواهد آمد بلندبالا و سفیدرنگ و سیاه چشم و ریش کوتاه دارد و جامه سفید خواهد داشت و کاغذی از من به خط و مهر من خواهد داشت و نام او مثلاً جعفر است و وقت صبح میآید و در را میزند و در ملاقات تو دست راست تو را میگیرد و کاغذ را داده دعوت میکند.
من این نشانهها را بگویم، فردا یک نفر کوتاه قد سیاه رنگ، ازرق چشم، بلندریش سبزپوش بیاید و نامش خداقلی باشد و در را نزند و به بانگ تند بگوید آقا فلان مرا عقب شما فرستاده. یا شما را دیده دست شما را هم نگیرد، در آن صورت شما حرف او را قبول نکنید و کاغذ و خط و مهر مرا بخواهید نداشته باشد، پس شما نیایید. زیرا این اوصاف که من گفتهام در پیک من نیست و در واقع او را من فرستاده باشم، آیا من به شما حجتی دارم و میتوانم بگویم چرا نیامدی؟ شما نمیگویید این آدم از جانب شما نبود، زیرا همه برخلاف صفات و علاماتی بود که گفته بودید.
اما من به شما بگویم چرا توجه نکردید. من گفتم بلند بالا یعنی کوتاه، سفید یعنی سیاه، ریش کوتاه یعنی سفید دراز، جعفر یعنی خداقلی. آیا در این صورت واقعاً من تو را گمراه نکرده و به ضلالت نیفکندهام؟ آیا حق ایراد به شما دارم؟ من نمیدانم واقعاً این مردمان عوام فریب، مردم بدبخت نادان را تا چه حد و اندازه میخواهند به تاریکی و بدبختی انداخته، سوار شده به کیف خود برانند. در یک چنین امر مهمی به قول شما دین محمد نسخ شدنی تا یک هزار سال ماندنی بوده و یک مازندرانی میبایست بیاید آن دین را نسخ کند، دین جدیدی بیارد. در این صورت چرا باید در قرآن خاتم النبیین محمد را بنامد و چرا هزاران هزار بار خودش و اولادش و اصحابش بگویند ادیان به محمد ختم شد.
چرا باید بگویند دین را دنیا پرستان و عالم نمایان تغییر میدهند و احکام ترک میشود. یک نفر از اولاد پیغمبر به این صفت از مکه ظاهر میشود و به شمشیر غلبه بر گمراهان کفار مینماید و دین اسلام را احیا میکند و زمین را پر از عدل و داد میکند، پس از اینکه به ستم پر شده باشد و سلطنت قاهره حقه او غلبه بر سلاطین و دول مینماید و دین اسلام قوت پیدا میکند و هکذا چرا باید بگوید «و ما ارسلنا الا بلسان قومه» درصورتی که مازندرانی فارسی به زبان عربی پیغمبر باشد.
چرا این قدر احادیث بی حد و شمار تعیین اسم و نسب آینده را بکند. چرا حضرت محمد (ص) بگوید: «لا نبی بعدی» واقعاً اگر علیمحمد و حسینعلی و عباس افندی واقعاً حق و از جانب خدا باشند و من ایشان را تکذیب بکنم، ابدأ خدا حق مؤاخذه از من ندارد، زیرا از آن طرف میگوید محمد را تصدیق کن و من تصدیق میکنم و لازمه تصدیق او تکذیب اینهاست. پس خدا خود امر کرده اینها را تکذیب کنم چه طور میتواند بگوید چرا گفتههای محمد و محمدیان را توجیه نکردی و تأویل ننمودی؟
این هم حرف شد یکی سخنانی میگوید آن وقت از مردم بخواهد به خیال خود به سخنان او هر معنی که خود بخواهند بدهند. در آن صورت هرکس و هر جماعت یک معنی دیگر میدهد و این جز بههمزنی و گمراه کردن مردم نیست و خدا و گماشتگان او از این بدکاری بری هستند.»
گفت: «پس شما در کلام خدا و انبیا و اولیا متشابه و تأویل را به کلی انکار میکنید؟»
گفتم: «همین است که آدم فریبان و کج فهمان و مضلان را واداشته یک دین را به هزاران رنگ درآورده و عوام را به هم ریخته و مردم را گمراه و بدبخت کردهاند. بلی، در کلام خدا و انبیا و اولیا و هر بزرگ عالی مقام کلمات متشابهات است و باید باشد، زیرا مردم در فهم کلام و مطالب عالیه یکسان نیستند و مطالب هم مختلف است که همه را همه کس گفتن صلاح نمیشود. صریح قرآن است که آیات محکمات هست و آیات دیگر متشابهات؛ و صریح است که آنان که دامانشان چرکین و فکر ایشان ضلال آگین است به رأی فتنه طلب تأویل متشابهات میکنند و خود گمراه شده و مردم را هم گمراه میکنند.
من چون میدانم تو اهل مطالب نیستی اشاره اجمالی میکنم. کلام هر گوینده یا صریحاً به یک معنی دلالت میکند یا ظاهر است که قطعی نیست و احتمال خلاف ظاهر است، یا متشابه است که معنی ظاهری دارد و احتمال چندین معنی میرود. مثلاً من به تو میگویم: بگو احتمال ندارد مراد من این باشد که سکوت کن. و اما احتمال این را دارد که مراد من این باشد، در ذهن خودت تصدیق بکن که راست گفتهام. پس این ظاهر است تو حق نداری معنی بگو را تصدیق ذهنی بگیری.
اما اگر به این خدمتکار گفتم: آب بیار! صریح است. هیچ احتمال میدهید که مقصود آوردن قلیان باشد؟ اما اگر گفتم یک نفر به من چنین گفت و عمداً اسم او را، مجمل گذاشتم، کسی حق ندارد معین کند که گوینده فلان کس بوده، تأویل متشابه و مجمل بسته به قرینه است که اگر قرینه در معنی هست آن از متشابه بودن بیرون رفته صریح یا ظاهر میشود و اگر قرینه نیست کسی به فکر و خوشایند و هوای خود نمیتواند معنی بسازد. مانند حروف اوایل سوره قرآن. بلی ظاهری را میتوان تأویل کرد، درصورتی که دلیل باشد که ظاهر مراد نیست مانند «الرحمن علی العرش یا یدالله فوق ایدیهم» که عقل دلیل است.
خدا جسم نیست پس ظاهر «ید» این عضو جسمانی نیست، مراد و معنی به یقین غیر ظاهر را گرفتن هم قرینه میخواهد. مانند این دو کلام که عرفا حکمرانی و فرمانفرمایی را میگویند «شاه به تخت نشست.» یعنی به مقام راندن حکم و فرمان آمد یا کسی را که قویتر است میگویند: «دست او بالای دستها است.» یعنی قدرت او بیش از دیگران است. عجبا میشود یک دین جدیدی را بر روی اساس تأویل و توجیه چند حدیث بی اصل و نادر و روایت بی اعتبار بنیاد کرد و دست تأویل به کلام خدا و فرمایشات متواتره اولیا گشاد؟»
بالجمله صحبت ما سه ساعت طول کشید و آن مرد مغلوب گردیده، گفت: «من قول دادم اگر مغلوب شدم توبه بکنم، الآن توبه میکنم.» لکن علاءالدوله گفت باز نگاهش داشتند. بالاخره، به طهران اطلاع داد و امر شد ورقا را که از داعیان معروف بهانی بود به طهران آوردند و در انبار کردند. بعد معروف شد مقتولش نمودند؛ و این یک قضیه هم سبب زیادی اشتهار و مسلمیت و بزرگی من شد.