فیلم چریکۀ تارا، سال ۱۳۵۷ در تالش فیلمبرداری شد و مراحل فنی آن سال ۱۳۵۸ به پایان رسید. این تاریخها به ترتیب، در ابتدا و انتهای فیلم درج شدهاند. اما به دلیل عدم رعایت حجاب، هیچگاه اجازۀ اکران نیافت؛ آنچنانکه فیلم مرگ یزدگرد (۱۳۶۰) نیز همین مشکل را داشت.
دربارۀ چریکۀ تارا، بسیار میتوان گفت، ولی ما قصد داریم فقط به موضوع محوریِ فیلم بپردازیم؛ یعنی کشف تاریخِ مورد اشاره در فیلم. میخواهیم بررسی کنیم آن واقعهای که مرد تاریخی (منوچهر فرید) از آن سخن میگوید و آن را در تقابل با واقعۀ عاشورا قرار میدهد چیست؟ یعنی آن قتل عام مورد اشاره که بنا به دیالوگی از فیلم، حتی در کتابهای تاریخی هم درج نشده.
قبل از ورود به بحث، لازم است که داستان فیلم را نقل کنیم. اما به جهت جزئیات پراکندۀ فیلم و دیالوگهای بسیار آن که اصلاً در یاد نمیمانند، ناچار هستیم با شرح و تفصیل بیشتری به آن بپردازیم. (برای مطالعۀ خلاصهای کوتاهتر، به مدخل چریکۀ تارا در سایت سوره مراجعه کنید.)
آنچه در ادامه می خوانید
داستان فیلم
بیوه زنی به نام تارا (سوسن تسلیمی) همراه دو کودک خردسالش از ییلاق به خانهاش بازمیگردد. در راه میشنود که پدر بزرگش مرده است. در جادۀ جنگلی، مردی غریب (منوچهر فرید) را با زره و کلاهخود در حال گریز میبیند. در ارثیۀ پدر بزرگ، تارا شمشیری مییابد که نمیداند با آن چه کند. مرد همسایه (محمد پورستار) از آن به جای خیش استفاده میکند اما فوراً پس میآورد. تارا آن را به جای داس و تبر و… به کار گیرد. اما آن شمشیر به این کارها نمیآید. کسی هم آن را نمیخرد. در نهایت، شمشیر را به دریا میاندازد. اسماعیل (سیروس حسنپور) پسرک سادهدل روستا به تارا علاقه نشان میدهد. اما تارا به او جواب منفی میدهد.
مرد جنگی (منوچهر فرید) (که در تیتراژ پایانی با عنوان «مرد تاریخی» معرفی شده است) در جاده بر تارا ظاهر شده و از شمشیر سراغ میگیرد. میگوید که همۀ تبار من با آن شمشیر جنگیده و کشته شدهاند و فقط همان برای ما باقی مانده است. مرد تصریح دارد که در هیچکجا نامی از ما برده نشده و نشانی از ما روی زمین نمانده است بجز آن شمشیر. اگر بدون آن بازگردم، امید ما نابود میشود! وقتی که یکی از اهالی، تارا را صدا میزند ناگهان مرد تاریخی ناپدید میشود. اما تارا او را شبهنگام در حیاط خانهاش میبیند و میترسد. جزر دریا، شمشیر را بیرون میاندازد و تارا آن را برمیگیرد. تارا با شمشیر در کنار دریا نشسته است که ناگهان سگی حمله میکند و او با شمشیر، آن را میکشد (خون حیوان، به طرزی اغراقآمیز بر لنز دوربین جاری میشود.) مرد تاریخی مجدداً ظاهر شده و تارا شمشیر را به او میدهد. اما او اظهار میکند که عاشق تارا شده و قادر نیست به دنیای خود بازگردد. میگوید که زخمهای من کهنه است اما پس از عشق تو، هر روز خون تازه از آن بیرون میزند. تارا نیمهشب از صدای گریۀ مرد، بیدار میشود. او در همان نزدیکی است.
پدر و مادر قلیچ، تارا را برای پسرشان خواستگاری میکنند. او مهلت میخواهد تا جواب دهد. مردان در روستا برای تعزیه آماده میشوند و مقرر است آن را در پای قلعۀ چهلتن برگزار کنند. آنها به شمشیر تارا نیاز دارند. اما او میگوید که شمشیر را به صاحبش پس داده است.
تارا بر قبر شوهرش رحمان نشسته است که خواهر شوهرش با چادر و روبنده، پیش آمده و او را برای برادرش آشوب (سیامک اطلسی) خواستگاری میکند. اما تارا او را با عتاب میراند. بجز قلیچ (رضا بابک) و والدینش، همه به تعزیه میروند. تارا برای جمع کردن هیزم میرود که قلیچ به سراغش میآید. آنها اسب سفیدی را خونآلود میبینند. قلیچ میپندارد که اسب مجلس شبیه(خوانی) است که گریخته. قلیچ از پی آن میدود و مرد تاریخی هویدا میشود. تارا میگوید که من به مردی مثل قلیچ نیاز دارم. اسب به سمت قلعۀ چهلتن میدود و قلیچ میرود تا آن را به مقصد برساند. مرد تاریخی قصۀ چهلتن کشتهشدگان خود را حکایت میکند. نیمهشب تارا شمشیر را در خانهاش مییابد. صبح هنگام، مرد همسایه خبر میدهد که دیشب مردی تا صبح در حیاط خانهات راه میرفت و چند قطره خون هم روی زمین ریخته بود. اما اکنون از خونها خبری نیست.
تارا بر قبر پدر بزرگش نشسته است. پدر بزرگ از پشت درختی قطور بیرون آمده و با تارا صحبت میکند. او از صدای گریهای میگوید که دیشب از خانۀ تارا میآمد: «این، علامت بلا است. وای به وقتی که اهل دردی، گریه کند و تو راحت خفته باشی، چون زمین از آن به لرزه میافتد.» تارا میگوید که من گریه نمیکردم و راحت هم نخوابیده بودم. اما صدای گریه را شنیدم. قلیچ میرسد و به تارا خبر میدهد که اسب زخمی به قلعۀ چهلتن گریخت، آن اسب برای مجلس شبیه نبود. تارا ماجرای مرد تاریخی را میگوید که عاشق او شده. میگوید سعی کردم که او برگردد و آزاد شود تا من را هم آزاد کند. چون پدر و مادر قلیچ، منتظر جواب من هستند. پدر بزرگ سکوت کرده است. اهالی روستا با سنگریزههایشان یکصدا بر سنگ قبرها میکوبند!
اهالی در پای قلعۀ چهلتن جمع شدهاند و مضحکهای اجرا میکنند و به عروسکها چوب میزنند! تارا چشم به قلعه میدوزد و از کوه، بالا میرود. مرد تاریخی در قلعۀ چهلتن قصۀ جنگ و شکست خود را در میان موسیقی رزم و صدای چکاچک شمشیر، برای تارا حکایت میکند و میگوید: «از دریای محیط تا دریای حاشیه [یعنی از خلیج فارس تا دریای خزر]، همه دشمنان من بودند. این، همان جایی است که فرق من شکافت. این، جایی است که هفت برادر من ناپدید شدند. این، جایی است که پرچم فتح ما شکست. این، جایی است که لشکر قدّار، کشتههای ما را لگدکوب سمّ ستوران کرد… کتاب خدا را با ما به شهادت نهاده بودند و سوگند خود را به چند سکه شکستند. چگونه در محاصرۀ آتش و دود و دریا میتوان گریخت؟» تارا میگوید دیشب دعا کردم تا تو برگردی.
تعزیه بدون حرف و کلام، در جریان است (اما آنچه اجرا میشود به بازی کودکان میماند و نه تعزیه! با یک موسیقی حزنانگیز و نه حماسی!) اهالی روستا، به طور اغرقآمیزی گریه میکنند. اکنون مرد تاریخی، تارا را به جنگل برده و صحنۀ اصلی جنگ را به او نشان میدهد و میگوید: «پای هر درخت، یکی از تبار من سر بریده شد. هزار کماندار نعره کشیدند. ظهر بود و ما به نماز رفته بودیم.» تصویری از سرهای بریده بر نیزه. «در تمام آبادی از رعیت، هزار تن کشتند که هفتصد تن از آنان حامل قرآن بودند (یعنی قاتلان، حامل قرآن بودند). چه کسی ما را به ایشان وانهاد؟ چه کسی سوگند خود را با ما شکست؟» تارا میگوید چه کنم تا (به قوم خود) برگردی؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم. مرد تاریخی خداحافظی میکند و تارا میگوید: پس دیگر برنگرد. قلیچ سرمیرسد. از تارا گله میکند که چرا به او التفات ندارد. مجلس شبیه، تمام شده و تعزیهخوانان بر زمین نشستهاند. تارا (به شکلی توهینآمیز) از وسط معرکۀ آنان میگذرد در حالیکه تعزیهخوانان لباس خود را تعویض میکنند.
آشوب، فرزندان تارا را ربوده و آنها را در دامگاه قرار داده است. تارا سرمیرسد و بعد از آزاد کردن آنها، آشوب را متهم میکند که برای رسیدن به او، شوهرش را کشته است. اهالی، درختی را قطع میکنند و تارا میبیند که از آن خون تازه بیرون میآید؛ همانجایی که مرد تاریخی قصۀ جنگ خود را گفته بود. آشوبِ غمزده که نتوانسته مرغابی صید کند، دامگاه خود را ویران میکند و از آبادی میکوچد. شش زن چادری نقابدار، که همواره با او هستند بر رفتن او مویه میکنند.
در مزرعه، پدر قلیچ به تارا میگوید: «امروز آخرین مجلس شبیه را درمیآورند، تارا! تو تا امروز فرصت خواسته بودی». تارا میگوید: «با پدر بزرگ صحبت کردم. راضی بود». همان لحظه اسب خونآلود مذکور، ناگهان به مزرعه میآید و سعی اهالی برای گرفتن او بیفایده است. اما اسب در نزد تارا، آرام میگیرد. او بر اسب سوار شده، به دریا میرود. اما اهالی روستا به آخرین مجلس شبیه میروند.
تارا گویی که در دریا غسل تعمید میگیرد. در ساحل، شمشیر کذایی را از زیر شنهای دریا بیرون آورده در صحبت با مرد تاریخی، او را متهم میکند که همۀ داستانهایش دروغ است و کسی قبیلۀ تو را نمیشناسد. مرد تاریخی میگوید: «داستان قبیلۀ من در کتابی نیست؛ در خاک و باد و گیاه است. ما بودیم و دشمنانی هزار اسب». تارا از مردان قبیلۀ او سراغ میگیرد که ناگاه یک سپاه حدود ۲۰۰ نفره، از دریا سر برآورده به سمت ساحل میآید، با نیزه و شمشیر و زره. بر نیزههای آنها، سرهایی بریده است که همگی، دستار سفید بستهاند (به نشانۀ عرب بودن و مسلمانی). مرد میگوید: مرا آزاد کن. تارا میگوید: خودت آزاد شو! مرد تاریخی: مرا ریشخند میکنی!؟ من میتوانم از دست تو آزاد شوم.
مرد تاریخی به دل جنگل میدود و تارا نعرهزنان از پی او. مرد ماجرای جنگ خود را مجدداً تعریف میکند. او سردار سپاه خود بود. هنگام نماز گزاردن در کنار دریا، دشمنانشان به آنها تیر زدهاند و آنها تشنه بودهاند. مرد تاریخی: «طایفۀ من به خاموشی پیوست اما از مردمان زمین خیر ندید. ما برای ایشان جنگیدیم اما ایشان راه پنهان را به دشمنان نشان دادند». او شمشیر میکشد تا خود را آزاد کند. تارا مخالفت کرده، میگوید که به او علاقهمند شده است. مرد گمان دارد که ریشخند میشود و آن را بدبختی میخواند. تارا میگوید: عاشق بدبختی تو شدهام. مرد ناپدید میشود اما تارا با توسل به قوای زنانه، او را بازمیگرداند. مرد تاریخی: «افسوس! چرا نمیتوان دوباره مُرد! در میدان جنگ، من پیروزم. اما این جنگ، عادلانه نیست. تو قویتری و این، شمشیر من است؛ افتاده به نشانۀ تسلیم». تارا، مرد تاریخی را به خانهاش دعوت میکند. اما او میگوید: «این غیر ممکن است، همسر مردهای شدن. تو شاید میتوانستی مرا زنده کنی! اگر قیمتش را بپردازی» تارا: «هر چه باشد میدهم.» مرد: «حتی بچههایت!؟» تارا: «یعنی آنها اینقدر بیرحم هستند؟» مرد: «آنها، عوض میطلبند.» تارا: «بچهها را نه! زندگی آنها در دست من نیست.» مرد: «میبینی! تو نمیتوانی مرا زنده کنی! و نباید برای من بمیری!» تارا میگوید: من میتوانم بمیرم. فقط باید بچهها را به قلیچ بسپارم. صبر کن تا برگردم. مرد: صبر میکنم.
اما مرد تاریخی منتظر او نمانده، با اسب زخمیاش به دریا میزند. تارا از پی او، با شمشیر به موجهای دریا حمله میکند تا مرد تاریخی را پس بگیرد. (در یک سکانس طولانی و خستهکننده) امواج دریا، تارا را عقب مینشانند. قلیچ سر میرسد و خبر میدهد که مجلس شبیه (تعزیه) تمام شد. تارا با اشارهای به دریا، میگوید: «تمام شد. راحت شدم. چه وقت عروسی میکنیم قلیچ؟» قلیچ: «هر وقت که تو بخواهی! اما روز خرمن، از همه بهتره!» تارا: «این شمشیر را ببین! آنها از گرفتنش منصرف شدند. این، نزد ما میمانَد».
نقد و نظر
اولین سؤالی که با تماشای فیلم به ذهن خطور میکند این است که بیضایی چه میخواست بگوید. این قتل عام، که مرد تاریخی به آن اشاره میکند و موفق میشود تا ترحّم تارا را به خود جلب کند، کدام است؟ چرا مرد تاریخی تصریح دارد که این جنگ، در کتابها درج نشده و برای عموم مردم ناشناخته است؟
شاید هیچ فیلمی از بهرام بیضایی اینچنین عریان، عقاید او را تصویر نکرده است. آنچنانکه در تیتراژ آمده، بیضایی خودش تهیه کنندۀ چریکۀ تارا بوده. لذا در ساخت آن، محدودیتی نداشته است. نه قوانین سانسور، دست و پاگیرش بودهاند و نه محدودیتها و فشارهای تهیه کننده. او در این فیلم به روشنی به عقاید فرقهای خودش تصریح کرده و آن را در تقابل با عقاید شیعیان قرار داده است. متأسفانه باید گفت که، بهائیت فرقهای بود که از میان شیعیان سربرآورد و سید علیمحمد باب، از تبار سادات بود، نماز و قرآن میخواند و حج خانۀ خدا میگزارد.
الف. بیضایی و زبان تمثیل
کسانی که هنوز در خصوص گرایش بیضایی به بهائیت شک و شبههای دارند با دیدن این فیلم شکشان برطرف خواهد شد. او قصد کرده در مقابل واقعۀ عاشورا، مرثیهای برای علیمحمد باب و پیروانش بسراید، مرثیهای که در نزد عموم ایرانیان ناشناخته است. متعاقب دستگیری و زندانی شدن سه سالۀ باب در قلعۀ چهریق در سلماس (آذربایجان غربی)، عدهای از پیروان او دست به شورش برداشتند و سرکوب شدند. چریکۀ تارا، تعزیهای است برای مرگ آن افراد.
نعمتالله ذکایی بیضایی (۱۳۶۵-۱۲۸۲ ش.) که در شعرهایش به «ذکایی» تخلص میکرد متولد آران بیدگل بود و به بهائیت تعلق وافر داشت. از این شخص در آران، فرزندی به نام بهرام در سال ۱۳۱۷ متولد شد و به راه پدر رفت. فرزند ارشد بهرام به نام نیلوفر، در سال ۱۳۴۵در تهران به دنیا آمد و از ۱۳۶۴ در آلمان مقیم شد. او سال ۲۰۱۱ در فرانکفورت، نمایشنامۀ «چهره به چهره در آستانه فصلی سرد» را در خصوص «قُرّة العین» یکی از پیشکسوتان فرقۀ بابی به صحنه برد.
والد بهرام بیضایی، در حکومت پهلوی میتوانست آزادانه در شهرش به تبلیغ عقاید خود بپردازد. دختر او نیز در آلمان از آزادی برخوردار بوده و هست. اما بهرام بیضایی در تهران نتوانسته به طور واضح عقاید خود را در فیلمهایش ترویج کند. لذا مجبور شده به پیچیدگیهای زبانی، نمادها و تمثیلها متوسل شود هرچند که او در همۀ فیلمهایش، کم و بیش برای فرقۀ ضالۀ بهائیت تبلیغ کرده است، اما این موضوع در چریکۀ تارا نمود بیشتری دارد.
ب. بیضایی و تعزیۀ باب
سید علی محمد شیرازی که عضو فرقۀ شیخیه بود، در سال ۱۲۶۰ هجری قمری در سن ۲۵ سالگی مدعی شد که دوران هزار سالۀ غیبت مهدی موعود(عج) به پایان رسیده و او بشارتدهنده به آن حضرت است و لذا خود را «باب» خواند. او بهزودی به جهت علاقۀ مردم به حضرت صاحب الزمان(عج)، پیروانی از میان عوام پیدا کرد و مراجعاتش بسیار شد. و این تا سه سال ادامه داشت. باب سپس به توصیۀ برخی از نزدیکانش، به قصد ملاقات با محمد شاه قاجار به سمت تهران حرکت کرد. شاه، مجال دیدار نداد و در عوض او را به آذربایجان فرستاد. به فرمان محمد شاه، چند نفر از علما در حضور پسرش ناصرالدین میرزا (پادشاه بعدی) با او مباحثه کردند. باب در این مباحثات، خود را مهدی موعود خواند! اما از جریان مباحثه معلوم شد که او از بسیاری از طلبههای معمول نیز بیسوادتر است (برای شرح مذاکرات این جلسه که به قلم ناصرالدین میرزا نوشته شده، نگا. اسماعیل رائین، انشعاب در بهائیت، صص ۷۱ تا ۷۳).
یک سال بعد یعنی در سال ۱۲۶۴ قمری، محمد شاه درگذشت و ناصرالدین میرزا از تبریز به تهران آمده تاجگذاری کرد. علیمحمد باب هنوز در قلعۀ چهریق، در حبس بود. پیروان باب در مازنداران، زنجان و نیریز آشوب کردند و توسط مردم و قوای دولتی سرکوب شدند. بابیان سپس به ترور ناصرالدین شاه اقدام کردند که ناموفق ماند. میرزا تقیخان امیرکبیر برای خاموش کردن آشوبها، از علما اذن گرفت تا باب اعدام شود. زیرا در اسلام، حکم فردی که خود را به دروغ مهدی موعود بخواند، قتل است. باب به همراه یکی از یارانش به نام محمدعلی زنوزی در تبریز تیرباران شد. و این واقعه در سال ۱۲۶۶ قمری مطابق ۱۸۵۰ میلادی رخ داد که باب در آن زمان، ۳۱ ساله بود.
فیلم چریکۀ تارا، در واقع مرثیهای است بر مرگ کسانی که به حمایت از باب برخاسته و کشته شدهاند.
ج. تعزیه یا مضحکه؟
بهرام بیضایی در کتاب «نمایش در ایران» که در سال ۱۳۴۴ منتشر شده است، در یک فصل ۵۰ صفحهای، به تاریخ تعزیه پرداخته و جزئیات آن را شرح کرده است. اما عجیب اینجاست که او در فیلمش به وقت اجرای تعزیه، عملاً یک مضحکه اجرا میکند! از یک آدم عادی که از تعزیه چیزی نمیداند چنین خبطی قابل قبول نبود تا چه برسد به کسی که در این خصوص تحقیقات فراوان کرده و کتاب هم نوشته است. اما متأسفانه جناب فیلمساز قصد کرده تا مرثیۀ خود را در تقابل با تعزیه و عزاداریهای سالار شهیدان قرار دهد. لذا در فیلم میبینیم که مرد تاریخی با زره و کلاهخود، وقایع جنگ خود را شرح میدهد، وقایعی که شبیه آنها در کربلا نیز رخ داده است؛ جنگ چهل نفر در مقابل هزار نفر، تیر خوردن به وقت نماز، لگدمال شدن زیر سمّ ستوران، سرهای بریده بر نیزه و البته تشنگی سپاهیان در کنار دریا!
نادرستی و عدم صداقت بیضایی این است که برای به اوج بردن مرثیۀ خود، سنت تعزیه را حقیر کرده و علاوه بر آن، به تمسخر مسلمانان پرداخته است. مثلاً در مجلس نخست دیده میشود که تعزیهگردانان به یک عروسک پارچهای که نمادی از دشمن است چوب میزنند و دشمنان نیز به وقت دستگیر شدن، دیگ بر سر میگذارند! در قسمتهای بعدی نیز آنچه اجرا میشود یک بازی بدون کلام و تصنعی است که اجرای آن از عهدۀ کودکان نیز برمیآید. به نظر میرسد که بهرام بیضایی شدیداً پرهیز داشته از اینکه مبادا برای سالار شهیدان و پیروان راستین او تبلیغ کند. اگر فیلمساز، لحظهای از تعزیۀ واقعی را در فیلمش اجرا میکرد در منطق فیلم او، اصلاً تارا نمیتوانست آن مجلس را ترک کند و به قلعۀ چهلتن برود و به روضههای مرد تاریخی گوش و دل بسپارد!
در اینجا به ناچار برخی از مواردی که جناب بیضایی در کتاب «نمایش در ایران» دربارۀ تعزیه نوشته است نقل میکنیم:
ـ تعزیه در آخرین نیمقرن دورۀ صفویه، تحول نهایی خود را طی کرد و به آن شکلی که میشناسیم در آمد (ص ۱۲۰).
ـ به نقل از سرهنگ گاسپار دروویل Drouville (مشاهدات این فرانسوی در سال ۱۸۲۱ در حکومت فتحعلیشاه صورت گرفته و سفرنامهاش به سال ۱۸۲۸ در پاریس منتشر شده است) : تعزیه در فضای باز اجرا میشد و چهار هزار سیاهی لشکر داشت. مهمترین صحنۀ نمایش، روز دهم محرم بر صحنه میآید … امام حسین از تسلیم و بیعت سر باز میزند و با وجود همراهان معدود خویش، با شجاعت و شهامت به جنگ ادامه میدهد. من از دیدن این صحنۀ جاندار که چیزی از واقعیت کم نداشت به حیرت افتادم. حیرتم وقتی بیشتر شد که دیدم پس از پایان نمایش، از آن چهار هزار تن که بدون رعایت نظم و احتیاط به جان هم افتاده بودند، حتی یک تن نیز زخمی نشده است (صص. ۱۲۳ و ۱۲۴).
ـ به نقل از اوژن فلاندن Flandin (مستشرق فرانسوی که این وقایع را سال ۱۸۴۹ میلادی در عصر محمد شاه، در تهران دیده است) : یک ملاّ پیش از هر نمایش، مردم را وعظ میکند و برای نمایش حزنانگیز بعد، آمادهشان میسازد … منظرهای که بیشتر مرا جلب کرد، جنگی بود که بین پیروان خاندان حسین ع و لشکر یزید اتفاق افتاد. این منظره چنان اثر میکرد که انسان به شک میافتاد نکند حقیقی باشد (صص. ۱۲۴ و ۱۲۵).
ـ تعزیه، تنها نشان دهندۀ یک قصۀ مذهبی ساده نیست. محور اصلی این نمایشها، ماجرای تسلیم و زندگی در برابر پایداری و نابودی است. جنگ خیر و شرّ یا حق و ناحق، و ایستادگی به خاطر اعتقاد به عدالت آسمانی مطرح است. و قهرمانان نمایش، نابودی را بر زندگی در زیر سلطۀ غاصبان و جابران ترجیح میدهند (نمایش در ایران/ ص ۱۳۵).
ـ انریکو چرولی، کتابی شامل فهرست ۱۰۵۵ تعزیهنامه را که در کتابخانۀ واتیکان موجود است را در سال ۱۹۶۱ در شهر رم منتشر کرده است (پاورقی ص ۱۳۵).
ـ در زمان مظفرالدین شاه، فرستادگان مؤسسۀ فیلمبرداری پاته (pathé) در فرانسه، یک فیلم هفتاد متری مستند از مراسم عزاداری و نیز تعزیۀ تکیه دولت تهیه کردند، در حدود سال ۱۹۰۰ میلادی (ص ۱۵۱).
لهذا میبینید که جناب بیضایی جزو معدود کسانی است که در خصوص تعزیه، علم و اطلاع کافی، داشته است. اما باید گفت که «علم» کافی نیست. یکی از بزرگترین عالمان که روبارو با خداوند متعال سخن گفته، ابلیس راندهشده است. اگر علم کافی بود، شیطان نبایست سقوط میکرد.
آدم تعجب میکند که آیا بیضایی، مخاطبان خود را احمق پنداشته یا جاهل!؟ اگر مردم تعزیه ندیده باشند که دیدهاند پس چگونه میتوانند مضحکۀ فیلم او را به عنوان تعزیه بپذیرند!؟ بیضایی حتی به جای نام «تعزیه» از اصطلاح خودساختۀ «درآوردن شبیه اولیاء» استفاده میکند. چه اینکه شمشیر تارا را نیز به تعزیه قرض نمیدهد.
اما وجه دیگر این ماجرا، غیرت خداوند متعال و اولیاء اوست. زیرا در فیلمی که میخواهد مرثیهای برای انبیاء کذبهای چون باب و بهاء باشد، جایی برای اولیاء راستین دین وجود ندارد. این غیرت خداست که اجازۀ چنین کاری را نمیدهد. لذا علم آنها را جهل میکند و به طوریکه حتی لیاقت نخواهند داشت که نام «تعزیه» را در فیلمشان ذکر کنند.
د. تمسخر شیعیان!
بیضایی علاوه بر هجو کردن تعزیه، توهینهای دیگری نیز به شیعیان روا داشته است. برخی از آنها عبارتند از:
۱. در سکانس قبرستان بعد از صحبت کردن تارا با پدر بزرگ، مردم مسلمان روستا را میبینیم که یکصدا به سنگ قبرها، با سنگریزه میکوبند. مقصود کارگردان این است که تارا میتواند با عالم اموات ارتباط بگیرد و اینها نه! به عبارت دیگر، پدر بزرگ تارا بعد از مرگ، هنوز زنده است ولی مردگان اینها، مردهاند! همین اندیشه است که دست مایۀ فیلم مسافران (۱۳۷۰) قرار گرفته است.
۲. در تعزیه: چوب زدن به آدمکها، صورتک از امام حسین(ع)، آدمک دستبریده و… و در انتها عبور بیادبانۀ تارا از میان مجلس تعزیه در وقتی که تعزیهخوانان بر زمین نشسته و جامه تعویض میکنند.
۳. زنگولۀ چرخان در دست تعزیهخوان
۴. زنان چادری و نقابدار که جزو خدم و حشم آشوب (سیامک اطلسی) هستند و قاعدتاً از اشرار.
۵. دیالوگهای فراوان مرد تاریخی که اشقیاء را در جنگ خود، مسلمان و قرآنخوان مینامد.
ﻫ. منتقد مجیزگو!
امیر پوریا منتقد مدعو در جلسه که مانند نوبت قبل (نمایش مرگ یزدگرد در ۲۱ تیر) تمام وقت را به مدح و مجیز بیضایی برگزار کرد، سخنی عجیبتر گفت و فیلم «چریکۀ تارا» را نمادی از سینمای ملی دانست. عین سخن او این است: «چریکۀ تارا، یکی از جلوههای سینمای ملی است»! (لینک انتشار در سایت خانه هنرمندان) راقم در این خصوص از او سؤال کردم که خود بیضایی در فیلم میگوید که این جنگ در تاریخها نیامده است. پس ما چگونه باید این بدعتی را که بیضایی معرفی میکند را به عنوان ملیت خود بپذیریم!؟ مگر به بیضایی وحی میشود!؟ چرا اینها باید جزو سینمای ملی باشند!؟ جناب پوریا پاسخی به بنده نداد و گفت که جواب این سؤال را بلد نیست.
در ابتدا تصور میکردم که شاید این خطا از جناب پوریا سهوی بوده است. اما به یاد آوردم که احمد کسروی که قرآن و نهج البلاغه آتش میزد، در کتاب بهاییگری خود، این فرقه را در نهایت رد میکند. اما آن را به سبب بها دادن به ملیت ایرانی تمجید میکند. لذا سخن امیر پوریا شبیه احمد کسروی است.
و. بیضایی و روز واقعه
بیضایی اگر دانش بسیار هم داشته باشد ربطی به حقیقت یا نفسالامر (واقعیت خارجی) ندارد. او اتفاقاً به فرقۀ بهایی به خاطر عتیقه بودن و خاطرات دوران کودکیاش علاقه دارد و نه نو بودنش. لذا علاقۀ بیضایی به دین، ناشی از مطالعات قومگرایانۀ اوست و نه شوق حقیقت یا شناخت اعمال و سخنان خداوند (علم الهیات) و پیامبران صدیق او.
برخیها شاید بیضایی را برای نگارش فیلمنامۀ روز واقعه (۱۳۶۱) بستایند، (که در سال ۱۳۷۳ توسط شهرام اسدی ساخته شد و تلویزیون نیز در ایام محرم، بارها آن را پخش کرده و میکند). اما باید دید قصد بیضایی از نگارش آن فیلمنامه چه بوده است. سال ۱۳۶۰ عبدالله اسفندیاری در تلویزیون ایدۀ مسلمان شدن یک مسیحی در واقعۀ عاشورا را به داریوش فرهنگ داد تا او فیلمنامهای برای آن بنویسد. فرهنگ، مخفیانه آن را به بیضایی سپرد و او نیز با اقتباس از داستان عشق مقدس (۱۳۳۶) نوشتۀ حسینقلی مستعان (پدر گلاب آدینه) که از جرجی زیدان اقتباس کرده بود فیلمنامهای نوشت که با نام مستعار «ع. سالک» به تلویزیون رفت و در مرحلۀ تولید متوقف ماند. این فیلمنامه بالاخره در سال ۱۳۷۳ در بنیاد فارابی ساخته شد. مهمترین دیالوگ فیلم که چندین نوبت از طریق عبدالله مسیحی تکرار میشود این است که مسیح را مسیحیان نکشتند پس چگونه است که مسلمانان امام خود را میکشند!؟ تصور نمی کنید مقصود بیضایی، نه تکریم حضرت سیدالشهدا(ع) بلکه وهن مسلمانان است که رهبر خود را کشتهاند. با گوشۀ چشمی به این موضوع که باب و بهاء در نزد پیروانشان مورد احترام بودند ولی مسلمانان بودند که آنها را کشته و نفی بلد کردند. پاسخ شبهه، این است که امام حسین(ع) را منافقان با دسیسه به شهادت رساندند. اما علاقۀ برخی از عوام شیعه به علیمحمد باب، به جهت آن بود که او را مهدی موعود(عج) میپنداشتند. لکن وقتی کذب سخنانش معلوم گشت از او دست کشیدند. به همین دلیل بود که بهاءالله بر خلاف باب، ادعای مسلمانی نمیکرد. و لذا یحیی دولتآبادی جانشین صبح ازل نیز به دلایل عقلی این فرقه را منحل اعلام کرد و پیروانش را به دامان شیعه بازگرداند. عقل و درایتی که در نزد شاخۀ بهایی یافت نشد.
سینما به جناب بیضایی این قدرت را داده است تا وهمیات خود را تصویر کند و جهان مورد علاقۀ خود را بسازد، همانطور که به قوم مغضوب یهود این اجازه را داده است تا آرمانشهر تخیلی خود را در هالیوود به تصویر درآورد. دانش جناب بیضایی، عملاً فایدۀ دیگری نکرده جز ساختن یک جهان وهمی در سینما، تئاتر یا متون نمایشی او. لذا است که بسیاری از مخاطبان با آثار بیضایی ارتباط برقرار نمیکنند چون پیشفرضهای او را نمیشناسند. فقط عدۀ اندکی از هممسلکانش هستند که او را آگاهانه درک میکنند و میفهمند. و بیضایی برای آنها همچون یک پیامبر جدید ظاهر شده است.