کد خبر:11735
پ
۲۵۳۶
بهائیت در ایران

خاطرات کینیاز دالگورکی- بخش دوم – دخالت مستقیم در دربار ایران

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت […]

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت ملی ایران فرا رسیده است. برای این منظور یکی از زبردست ترین جاسوسان خود به نام «کینیاز دالگورکی» را برای ایجاد اختلاف مذهبی و ساخت مسلک های دینی به ایران که خواستگاه علمای شیعه بود روانه می سازند. این در زمانی بود جنگ بین ایران و روسیه تزاری درگرفته بود و علی رغم حکم جهاد علمای شیعه برای حضور مردم در جنگ با دشمن خارجی و برخی موفقیت های اولیه در جنگ، در نهایت ایران شکست خورد و بخش هایی از شمال ایران به نفع روسیه تزاری جدا شد و از طرف دیگر در داخل کشور و مردم یک نوع ناامیدی و شکست روحی روانی حاکم شده بود و چون روسیه تزاری این وضعیت را در داخل کشور رصد کردند و دریافته بودند رکن اصلی قدرت ملی ایرانی ها وجود فقه پویای اسلام و شیعه و در رأس آن علمای شیعه می باشد. لذا فرصت را غنیمت شمرده و با فرستادن نفوذ قوی  به نام «کینیاز دالگورکی» به ایران سعی در فرقه سازی و شکستن قدرت و وحدت ملی نمودند که در همین رابطه خاطرات این جاسوس زبردست طی چند بخش ارائه می گردد. قطعا روشنگری تاریخی برای همه نسل های فعلی و آینده ایران اسلامی عبرت انگیز و درس آموز خواهد بود، چراکه با نقاط قوت و ضعف خود آشنا می شوند.

دخالت مستقیم در دربار ایران

هیچ گاه در امور سیاسی اشتباه نکردم، به جز یک مورد و آن ایــن که بعد از مرگ «فتحعلى شاه»، «ظل السلطان» را به ادعا کردن حکومت و سلطنت تحریک نمودم، غافل از اینکه ولیعهد، (عباس میرزا) پنهانی با دولت امپراتوری قرار و پیمان بسته بود و چون از دربار به من دستور رسید که با «محمد میرزا» فرزند «عباس میرزا» همکاری نمایم، تمام عملیات را وارونه ساختم. تعدادی از آن بیچارگان را در نگارستان دستگیر نمودند و من مانع کور کردن آنان شدم و فقط آنان را به اردبیل، تبعید نمودند. من بعد از فرستادن نامه هایی به وزارت امور خارجه، مقدمات فرار آنان را به روسیه فراهم نمودم. پس «ظل السلطان» و «رکن الدوله» و «امام وردى میرزا» و «کشیکچی باشی» به همراه محافظان و مأموران که با آنان از تهران فرستاده شده بودند، همگی به روسیه فرار نمودند، تا هر زمانی که «محمد شاه» اوامر دولت امپراتوری را اطاعت نکرد، از آنها به عنوان ابوالهول[۱]، استفاده کنیم و من پیشنهاد دادم که آن شاه زادگان، تحت حمایت دولت روس باشند و حقوق کـافـی بـه آنان بدهند و به عنوان رقیب از آنان استفاده شود، اما چون مدتی بعد «محمد شاه» با من صمیمی شد، مخفیانه به روسیه نوشتم که؛ آنها را به مملکت عثمانی بفرستید.

محمد شاه را تحریک نمودم که به هرات حمله کند و افغانستان را همچون سابق جزء خاک ایران نماید و به تدریج ارتشی، همچون لشکری که نادرشاه با آن هندوستان را فتح نمود، آماده نماید و قصدم این بود که به دست ارتش ایران تمام آسیا را به تصرف خود درآوریم.

محمد شاه نیز توانست هرات را به تصرف درآورد. اما رقیب ما[۲] مانع او شد و با راه های مختلف دولت ایران را از این عمل، منع نمود.

محمد شاه، به خوبی می دانست که پدرش، عباس میرزا به کمک امپراتوری روس، به ولایت عهدی رسیده و به علاوه می دانست که خود نیز، به واسطه ی ما مالک تخت و تاج در ایران گشته و از همین رو، با ما صمیمی گشته بود، به طوری که هر کس را که مخفیانه با دولت رقیب سازش می کرد، به اسم پیشرفت ایران یا از کار عزل می نمود، یا تبعید می کرد و یا پنهانی مسموم می نمود و از پا در می آورد. به همین جهت تمام وزرا وظایف خود را می دانستند و تمام شاهزادگان و شخصیت ها و دانشمندان و بزرگان، پنهانی، متوجه ما بودند و اغلب کارها، با رأی و نظر ما حل وفصل می شد. هیچ فرمانروا یا وزیری، جرأت مخالفت با ما را نداشت و محمد شاه طبق خواست دولت امپراتوری، با آنان قول و قرار می گذاشت.

من در طول این مدت به خوبی، با اوضاع و احوال و اخلاق و آداب و رسوم علما و فرمانروایان و تجار و حتی زنان در ایران آشنا شدم.

ماه رمضان سال چهارم رسید و من نزدیک پنج سال بود که در ایران مشغول به تحصیل و مطالعه و تلاش و کوشش خستگی ناپذیر و فداکاری بودم و نزد دربار روس و وزارت خارجه آبرویی داشتم و از وضعیت خود بسیار خوشحال و مغرور بودم. همسرم (زیور) نیز برایم، پسری با موهای طلایی آورد که شباهت من و او همچون دو نیمه ی سیب بود. به مناسبت تولدش، سفره های ولیمه انداختم و برای نامگذاری او چند اسم انتخاب نمودم و با قرآن، قرعه زدم. نام علی در آمد بسیار خوشحال شدم و نام او «علی کینیاز دالگورکی» شد. این خبر را به دولت متبوعم دادم اما به شیخ محمد و دوستانم اظهار نمودم که سفارت روس و بیگانگان از آن  بی خبرند.

در ماه مبارک چهارم نیز، شبها را از هنگام افطار تا سحر، در منزل شیخ احمد گیلانی، سپری می نمودم. یعنی، مدت زمانی بیشتر از شبهای غیر ماه رمضان که فقط در شبهای دوشنبه و جمعه، به مدت به سه الی چهار ساعت، در آنجا بودم.

                                                                                                                                             

 

[۱] – کنایه از اهرم فشار

[۲] – دولت انگلستان

     پایان بخش دوم

منبع
امین نیا، مرتضی، آشنایی با بهائیت بانضمام خاطرات دالگورکی، انتشارات نورالمبین، چاپ اول 1387، صص 119-162
بهائیت در ایران