کد خبر:11748
پ
۲۵۳۶
بهائیت در ایران

خاطرات کینیاز دالگورکی(۳) – استعداد بهاء الله، در آنچه که من میخواستم

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت […]

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت ملی ایران فرا رسیده است. برای این منظور یکی از زبردست ترین جاسوسان خود به نام «کینیاز دالگورکی» را برای ایجاد اختلاف مذهبی و ساخت مسلک های دینی به ایران که خواستگاه علمای شیعه بود روانه می سازند. این در زمانی بود جنگ بین ایران و روسیه تزاری درگرفته بود و علی رغم حکم جهاد علمای شیعه برای حضور مردم در جنگ با دشمن خارجی و برخی موفقیت های اولیه در جنگ، در نهایت ایران شکست خورد و بخش هایی از شمال ایران به نفع روسیه تزاری جدا شد و از طرف دیگر در داخل کشور و مردم یک نوع ناامیدی و شکست روحی روانی حاکم شده بود و چون روسیه تزاری این وضعیت را در داخل کشور رصد کردند و دریافته بودند رکن اصلی قدرت ملی ایرانی ها وجود فقه پویای اسلام و شیعه و در رأس آن علمای شیعه می باشد. لذا فرصت را غنیمت شمرده و با فرستادن نفوذ قوی  به نام «کینیاز دالگورکی» به ایران سعی در فرقه سازی و شکستن قدرت و وحدت ملی نمودند که در همین رابطه خاطرات این جاسوس زبردست طی چند بخش ارائه می گردد. قطعا روشنگری تاریخی برای همه نسل های فعلی و آینده ایران اسلامی عبرت انگیز و درس آموز خواهد بود، چراکه با نقاط قوت و ضعف خود آشنا می شوند.

اسلام و فرقه های مختلف آن

در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان، از حکیم سئوال کردم: اسلام به شعبه های زیادی تقسیم شده است. کدام فرقه و گروه، حق و کدام باطل است؟

گفت: اسلام چند شعبه نیست. اسلام عبارت است از خدا و قرآن.

اصول و فروع آن یکی است و موضوع اسلام عبارت است از: شهادت به وحدانیت خداوند و رسالت حضرت محمد مصطفى «صلى الله عليه وآله وسلم» که از جانب خداوند، قرآن مجید را برای مردم دنیا و سعادت بشر آورده و اسلام چیزی جز این نیست.

امیر مؤمنان علی «علیه السلام» علاوه بر آن که پسر عمو و داماد پیامبر «صلی الله علیه وآله وسلم» و پدر امام حسن و امام حسین «علیهما السلام» است، اولین کسی است که به خدا و رسولش ایمان آورد. پیامبر «صلی الله علیه و آله وسلم» قبل از رحلت خود و بر فرمان خداوند، او را که برترین مردم بود به عنوان جانشین و امام مسلمانان، انتخاب نمود. اما حضرت علی «علیه السلام»، چون نیرنگ بعضی از منافقان و اهل فساد را دید گوشه گیری نمود، تا مبادا مسلمانان دچار تفرقه گردند.

عده ای دنیا طلب و ریاست پیشه و اهل غرض، وضعیت را تغییر دادند و دین پاکی را که برای تأمین رفاه بشر و سعادت انسانها بود و برای اقوام مختلف کره زمین آمده بود، مخصوص خود گرداندند، تا به وسیله ی آن دنیا را به دست آورند و خود نیز به پست و مقام و سلطنتی برسند. پس با سنت پیامبر «صلى الله عليه وآله وسلم» و خاندان او مخالفت ورزیدند.

اعراب آن روز که مصداق آیه ی: «الْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نَفاقاً»[۱] بودند از لجاجت و عناد شخص دیگری را به عنوان خلیفه برگزیدند. این آغاز نزاع و اختلاف بود تا اینکه بعد از مدتی «یزید بن معاویه بن ابی سفیان» زمام امور مسلمانان را، به دست گرفت و تا توانست، با کمک بنی امیه، به مسلمانان ظلم و تعدی بسیار نمود و سرانجام حضرت امام حسین «علیه السلام» را که ذریه­ی پیامبر اکرم «صلی الله علیه و آله وسلم» بود، به شهادت رسانید، تنها جرم ایـــن شخصیت والا مقام این بود که می گفت: کارهای یزید بر دین خداست و این حکومت، غیر اسلامی است و یزید باید از حکومت خلع گردد، در نتیجه او را شهید نمود و خاندان محترم او را به اسارت در آورد.

استعداد میرزا حسین علی بهاء، در آنچه که من میخواستم

…در همان حالی که این شخص فاضل، حکیم، مسلمان پاکدامن و متدین این کلمات را می گفت: و مرا نصیحت می کرد، من در این فکر بودم که چگونه اختلافات را در میان مسلمانان گسترش دهم و چگونه ایران را به وسیله ی ایجاد نفاق و بدبینی مسخر نمایم و تمام همتم متوجه این هدف بود. ماه مبارک رمضان سپری می گشت، در حالی که من عده ای از یاران همراز خود را به عنوان جاسوس تربیت می کردم، ولی هیچکدام از آنان مانند «میرزا حسین علی بهاء و برادرش «ميرزا يحيى صبح ازل» استعداد این کار را نداشتند.

واقع امر این است که ایرانیان وطن دوست هستند و جاسوسی، نزد آنان کار پست و رذالت آمیزی است و سخن چینی نزد آنان کار بسیار زشت و قبیحی به شمار می آید. خلاصه اینکه؛ نسل آریایی، همگی با غیرت و وطن دوست و بینهایت با هوش می باشند.

روز دوشنبه ای بعد از ماه رمضان که روز بسیار گرمی بود میرزا حسینعلی بهاء، برای دیدن من آمد، ولی من به دو فرسخی خــارج تهران رفته بودم، وقتی بازگشتم دیدم او نامه ای را در صندوق نامه ها انداخته و در آن خبر داده است که شب گذشته هنگام غروب، قائم مقام (نخست وزیر) به خانه ی حکیم گیلانی آمده بود و من به واسطه ی «کربلائی محمد» خادم حکیم، به عنوان دیدار قائم مقام به آنجا رفتم. وارد آبدارخانه شدم از آن جا می شنیدم که قائم مقام می گفت: این شخص یعنی «محمدشاه» لیاقت سلطنت ندارد، او نوکر بیگانگان است ،شاه باید مانند زندیه دلسوز ایران و با اصالت باشد، پس مقدمات عزل او باید توسط بزرگان و افسران صورت گیرد. همسایه ی جنوبی ما (بریتانیا) نیز به هر شکلی حاضر است ما را یاری کند.

حکیم گیلانی نیز او را تصدیق می کرد و می گفت: با تدبیرهای شما بود که او به این حکومت رسید و من نیز در همین خصوص، بارها به شما تذکر داده بودم و در مواقع مختلف، زمینه ی این کار آماده بود ولی شما ممانعت می کردید، به خصوص وقتی که در نگارستان بودیم و بیشتر فرزندان شاه، ادعای سلطنت داشتند. هر چند از بزرگان زندیه کسی حاضر نبود، ولی «علی میرزا ظل السلطان» فرزند فتح علی شاه قاجار حاضر بود، حداقل یکی از فرزندان شاه را که لیاقت داشت، به این مقام نصب می کردید.

قائم مقام به او گفت: به زودی می بینید که این جوان مریضی که مانند پدرش، نوکر اجانب است، از دنیا خواهد رفت و از لذت های دنیا بهره نخواهد برد و حق به صاحب اصلی خود باز می گردد.

ملاقات مهم با شاه ایران

پس از خواندن نامه، با عجله به سفارت رفتم و غلام باش را خواستم و بدون این که با کسی سخن بگویم، به باب همایون وارد شدم و چنین گفتم: از طرف دولتم سخنی واجب با شاه دارم و باید شخص شاه را ملاقات کنم و موضوعی را با او در میان بگذارم.

در این هنگام شاه با حالت نگرانی بیرون آمد؛ بعد از ادای احترام و تعظیم، گفتم مطلب محرمانه است و عین نامه را به او نشان دادم. او با من مشورت کرد و گفت: چند ماهی است که صدراعظم با آن همه اختیاراتی که به او داده ام، می خواهـد مـرا بـه مخالفت با دولت امپراطوری، مجبور نماید و از من می خواهـد کـه شهرهای تصرف شده منطقه ی قفقاز را دوباره به ایران برگردانم و ارتش مجهزی را از فرانسه یا انگلیس بیاورم یا تربیت نمایم و سلاح های پیشرفته از دولت های خارجی خریداری نمایم و مدرسه ای مانند فرنگ تأسیس نمایم و می گوید: انگلستان حاضر است مبلغ گزافی را به ما کمک بلاعوض نماید تا بتوانیم چنین ارتشی را آماده نماییم.

من از کمال سادگی او تعجب کردم، زیرا من چند ماهی بیشتر با او رفت و آمد نداشتم و در عین حال او تمام اسرار دولت خود را برایم فاش نمود.

عرض کردم: لازم است که قائم مقام و حکیم گیلانی ســـر به نیست شوند، او گفت: فردا قائم مقام را به سزای اعمال خود خواهم رساند، اما کار حکیم مشکل است، چون از یک مقام معنوی و ارشادی برخوردار است.

گفتم: هلاک کردن او به عهده من باشد و من متعهد این کار می شوم.

بسیار خوشحال شد و مرا بوسید و گفت بارک الله، تو از وقتی که مسلمان شده ای یاور آنان گردیده ای، پس یک انگشتر الماس برلیان و یک انگشتر زمرد گران قیمت به من عطا نمود.

قتل حکیم گیلانی

به خانه رفتم و زهر کشنده ای آماده نمودم و میرزا حسین علی بهاء را خواستم و زهر را به همراه یک سکه ی طلا از سکه های فتح علی شاه به او دادم و او را امر نمودم، کـه بـه هـر وسیله ی ممکن این زهر را در غذای حکیم قرار داده و او را هلاک نماید. حسین علی بهاء در روز ۲۸ صفر ۱۲۵۱ه.ق از راهی که خود می دانست، زهر را در غذای حکیم قرار داد و او را به قتل رسانید. مرگ حکیم باعث شد که از خانه ی او ناله های عجیبی به هوا برخیزد.

شاه نیز، قائم مقام را به نگارستان فرا خواند و او را در آخر ماه صفر ۱۲۵۱ خفه کرد و به حکیم ملحق نمود. حکومت وقت بعد از وفات حکیم، ده یا دوازده روستا را که متعلق به او در اطراف تهران و مازندران بود تصرف نمود و جزء اموال شاه قرار داد و از همین رو مردم فهمیدند که مرگ حکیم، کار شاه بوده است.

صاحب سرّ شاه ایران

بعد از مرگ قائم مقام، باز خدمت شاه رسیدم و با این که عده ای مثل «آصف الدوله» و«الله یارخان» و افراد دیگر داعیه­ی صدر اعظمی داشتند، اما شاه حکم وزارت را برای«میرزا آقاسی ایروانی» که در ایام ولایت عهدی شاه معلم او بود صادر نمود. او شخصی مطیع و نیک سیرت بود. میرزا آقاخان را که از دوستان ما بود، به عنوان وزیر جنگ منصوب نمود و من بی نهایت خوشحال شدم. من نیز رازدار و صاحب سرّ شاه گردیدم، به طوری که سفیر روس، بر من حسد می­برد و با من، به مجادله های بی فایده ای می پرداخت، اما من از هر جهت، از نظر مادی در حال پیشرفت بودم و استادم شیخ محمد، همه ی اینها را از قدم دختر برادرش زیور و فرزندم علی می دانست. اما من می گفتم نه ای استاد، تمام اینها از برکت اسلام و نماز است.

او می گفت: درست است فرزندم.

من، به زیور علاقه ی بسیاری داشتم. شب ها با هم شراب می خوردیم و مانند یک زوج فرنگی با هم رفتار می کردیم. او بر من بسیار جسور بود، به حدی که زن عموی او، گاهی او را نصحیت می کرد و می گفت: چرا این طور رفتار می کنی؟ اما من می گفتم: کاری به او نداشته باش، من خود دوست دارم که این چنین باشد. هر لباس و اثاثیه ای می خواست بدون معطلی برای او فراهم می نمودم. او لباس های متعدد طلایی و مخمل کاشی و ترمه ی کشمیر داشت و همچنین اقسام جواهرات را دارا بود. لوازم خانگی اعیانی و ممتاز برای او فراهم کرده بودم، اما او علاقه اش بـه مـن بیشتر از دلبستگیش به این چیزها بود و مرا خیلی دوست داشت.

من هر روز به سفارتخانه می رفتم و گزارش می دادم و او نیز هر روز به خانه ی علما میرفت تا از وضع زندگی آنها اطلاع پیدا کند و بفهمد که با چه کسانی بیشتر دوستی و رفت و آمد دارند و از چـــه کسانی بیشتر اطاعت می کنند و بیشتر به چه کسانی میل و علاقه دارند، این اخبار را به من می رساند و من نیز به فراخور حالشان طلا و یا چیزهای دیگر برای آنها می فرستادم و با وسایل مختلف، محوریت بزرگان و علما و شخصیتها را به دست گرفته بودم.

هر وزیر وطن دوست را که می دیدم با دولت رقیب ما (انگلیس) رفت و آمد دارد، یا او را توسط علمای معتبر، تکفیر می کردم و یا مانند قائم مقام، به نگارستان می فرستادم.[۲]

سیاست من، جلب علما، شاهزادگان، شخصیت ها و اشراف به وسیله ی پول و اموال بود. این اولین باری بود که با این سیاست بر رقیب خود غلبه کرده بودم و همین سبب پیشرفت و ترقی من در دربار روس بود. خرج سالانه این کار در ابتدای امر بیست هزار سکه ی طلا بود، ولی از آن جایی که نتیجه ی کار خوب و عالی بود، این مبلغ به پنجاه هزار رسید و هر ساله از این مبلغ، هدایای گران قیمتی از روسیه و فرنگ به علما، شخصیت ها، شاهزادگان و صاحبان نفوذ می دادم.

                                                                                                                                             

 

[۱] سوره توبه، آیه ۹۷

۲-  او را مانند قائم مقام برای کشتن میفرستادم

پایان بخش سوم

منبع
امین نیا، مرتضی، آشنایی با بهائیت بانضمام خاطرات دالگورکی، انتشارات نورالمبین، چاپ اول 1387، صص 119-162
بهائیت در ایران