لازم است گوشه کوچکی از جنایات بهائیان که در بالاترین سطوح ارتش شاهنشاهی نفوذ کرده بودند، بازگو شود تا نسل حاضر و نسلهای آینده، این فرقه ضاله مدعی مهر و محبت و «جهانوطنی» را بهتر بشناسند. آیتالله مسعودی خمینی در خاطرات خود از یکی از جنایات بهائیان در شب عاشورا در قم پرده برداشته است و مینویسد:
«جلسه شبانه بهائیان در باغ اویسی قم»
حدود سالهای ۱۳۳۹ و ۴۰، بهائیان در باغ (ارتشبد غلامعلی) اویسی در قم محفلهای شبانه داشتند.
گاهی اوقات برنامههایی داشتند که بسیار فجیع و دلخراش بود؛ از جمله شبهای عاشورا، یک بچهمسلمان را با خود به باغ میبردند و او را در حین جشن و پایکوبی به قتل می رساندند و هلهله میکردند. بنده با یک واسطه از فرد که خود شاهد این ماجرا بوده نقل میکنم که میگفت: یکبار در یکی از این محافل، عده زیادی از بهائیان جمع شده بودند و چند نفر سرهنگ هم از تهران به قم آمده بودند و در آنجا حضور داشتند. آنان پسربچهای حدوداً ۱۰ سالهای را در تهران ربوده و با خود به قم آورده بودند.
این ماجرا را رئيس ژاندارمری قم برای رفیق ناقلِ خبر گفته بود که شب عاشورا بود و من در محل کارم در ژاندارمری نشسته بودم که یکی از دوستانم آمد و گفت: محفلی در باغ اویسی برقرار است آیا مایلی برای تماشا برویم؟ من موافقت کردم و بهاتفاق به باغ رفتیم و از پشت ساختمان نظاره کردیم. دیدیم که دختر و پسر میزنند و میرقصند و غلقلهای است و پسری را هم وسطه صحنه روی زمین گذاشتهاند و تمام افرادی که دور میز هستند، هر کدام درفشی در اختیار دارند و همزمان با میگساری و خوانندگی، ضربهای هم به تن پسر میزنند.
من (رئیس ژاندارمری) دیدم که در آن جماعت، سرهنگی نشسته است که گویا از همه بیشتر خوش به حالش است! یک لحظه فکر کردم که الآن برخی از مردم در مجالس عزای امام حسین (علیهالسلام) دارند به سر و سینه میزنند و یک عده از خدا بیخبر هم در اینجا مشغول عیش و عشرتند. با این اندیشه خونم به جوش آمد و کنترل از دستم خارج شد. به رفیقم گفتم: علی الله! هر چه باداباد! بعد تفنگ کشیدم و یک گلوله در مغز سرهنگ خالی کردم! سرهنگ نقش بر زمین شد و جماعت جیغ کشیدند و محفل بههم خورد.
بعد به اتفاق دوستم جلو رفتیم و افراد را با اسلحه تهدید کردیم. در همان حال که دستانشان را به نشانه تسلیم بالا گرفته بودند، آنان را در یکی از اتاقهای باغ زندانی کردیم و در را بستیم. بعد نگران شدیم که چه بلایی سر جنازه سرهنگ بیاوریم. اینجا بود که او را زیر مقادیر زیادی کود که در باغ تلنبار کرده بودند، پنهان کردیم. بچهمسلمان مصدوم را به تهران فرستادیم تا به پدر و مادرش بسپارند. بعد با خیال راحت به یکی از مجالس روضه ابیعبدالله (علیهالسلام) رفتیم! صبح روز بعد سر کارمان حاضر شدیم؛ انگار نه انگار! مدتی بعد افرادی با داد و قال وارد شدند و گفتند: «یک مشت آدم گم کردهایم! شما ندیدهاید؟» گفتیم: «نه! مگر دست ما سپرده بودید؟» در نهایت هم نتوانستند قتل سرهنگ بهائی را به دوش ما بیندازند.
منبع.
جواد امامی، خاطرات آیتالله مسعودی خمینی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۱، صص ۲۲۹ و ۲۳۰.