خاطرهای دردناک از بیمهری آن روزهای تشکیلات بهائیت برای خانواده ما باقی مانده که یادآوری و گفتنش هر چند برایم بسیار عذابآور است، برای شناخت میزان پلیدی این مدعیان، ذکر آن را لازم میبینم.
سال ۱۳۳۱، وقتی من کودکی شیرخوار بودم، از آنجا که دیگر از محبتهای سالهای قبل تشکیلات خبری نبود، مادرم برای کمک به اقتصاد خانواده کارهای مختلفی میکرد؛ از آرایشگری و قابلگی گرفته تا درست کردن تنور و پخت نان.
یکی از همین روزها که باید برای کارگری به خانه یکی از بهائیان بهنام محمد آقانوری میرفت مجبور بود، از ساعت ۴ صبح از خانه بیرون برود. پس به ناچار مرا در خانه پر جمعیتمان میگذارد و بهتنهایی میرود. آنجا شروع میکند به دست و پا کردن تنور و درست کردن خمیر. چند ساعت بعد بهدلیل شیری که من نخورده بودم، احساس سنگینی میکند. من هم در خانه از گرسنگی بیتابی میکردم.
برادر بزرگم با دیدن آن گریه و بهانهگیریها، مرا نزد مادرم میبرد تا به من شیر دهد. از قضا عروس آن خانواده هم دختربچهای هم سن و سال من داشت. بنابراین، وقتی برادرم را میبینند با وجود بی تابی من زن صاحب خانه میگوید: «بچه را از اینجا ببر چون شیر مادرت امروز متعلق به ماست و حق ندارد به بچه خودش شیر بدهد.»
مادرم هر چه اصرار میکند که اجازه بدهند حداقل کمی مرا آرام کند، آنها قبول نمیکنند و پیرمرد صاحب خانه با بیرحمی تمام میگوید: «امروز در خانهما نان خوردهای پس شیرت بهخاطر این نان است وگرنه شما که در خانه چیزی برای خوردن ندارید. پس شیرت کجا بود. شیر امروز تو برای ما و فرزندمان است و باید به نوه ما شیر بدهی. نوزاد خود را برای شیر خوردن نزد کسی دیگر ببر!
این طور میشود که آن روز را من گرسنه و گریان میمانم و مادرم به اجبار به نوزاد دیگری شیر میدهد. مادرم حتی مجبور میشود با چشمهای گریان تا شب آنجا کار کند و نان بپزد، اما از این فکر که بچههایش در خانه گرسنهاند تا آخر وقت از خوردن حتی یک لقمه نان امتناع میکند.
چطور میشود افرادی که آن طور نمایش محبت می کردند، حالا با چنین وقاحت و بیرحمی مانع از شیر دادن مادر به طفل کوچکش شوند؟
این بی رحمی، رفتار مزورانه و منفعتطلبانه آنان و منظق خشونت آمیز را نشان میدهد.