کد خبر:2794
پ
bahai-cult

آنچه بهائیان از من یظهره الله ادعا میکنند

مظهر ظهور اصطلاحی در بهائیت است که به پیامبران یا فرستادگان خداوند اطلاق می‌گردد.  بهاءالله مدعی است که در زمان بازداشتش در سیاهچال تهران، به مقام پیامبری رسیده است و تعالیمی را از سوی خداوند برای هدایت انسان‌ها آورده است. بهائیان نیز معتقدند که با مبعوث شدن بهاء به پیامبری، آیین باب منسوخ شده و دوره‌ی تعالیم او به پایان رسیده است […]

مظهر ظهور اصطلاحی در بهائیت است که به پیامبران یا فرستادگان خداوند اطلاق می‌گردد. 

بهاءالله مدعی است که در زمان بازداشتش در سیاهچال تهران، به مقام پیامبری رسیده است و تعالیمی را از سوی خداوند برای هدایت انسان‌ها آورده است. بهائیان نیز معتقدند که با مبعوث شدن بهاء به پیامبری، آیین باب منسوخ شده و دوره‌ی تعالیم او به پایان رسیده است و همه‌ی انسان‌ها موظف به اجرای فرمان‌های بهاء هستند.

شوقی افندی در توقیع نوروز سال ۱۱۰ بدیع خطاب به بهائیان در شرق می‌نویسد: از سنه‌ی تسع (= سال نهم بدیع یا سال ۱۲۶۹ هجری قمری) که میقات انقضای دوره‌ی بیان و ظهور ثمره‌ی آیین امر مبشر محبوب و مقصود عالمیان و افتتاح عهد افخم اعز جمال رحمان است…

برای درک بهتر ادعای بهاءالله در میان بابیان، باید دانست که باب در مواضع متعددی از آخرین کتاب خود یعنی کتاب بیان، بابیان را به ظهور فردی پس از خود به نام «من یظهره الله» بشارت داده بود و حتی زمان ظهور او را به فاصله‌ی ۱۵۱۱ تا ۲۰۰۱ سال پس از خود تعیین کرده بود.

باب در بیان فارسی نوشته است: اهل این جنّت در این جنّت متلذّذ هستند الی اوّل ظهور مَن یُظهِرُهُ الله قسم به ذات الهی که از برای ایشان در حین ظهور ایشان هیچ جنّتی اعظم‌تر از ایمان به او و طاعت او نیست … وصیّت میکنم کلّ اهل بیان را … اگر شنیدید ظهوری ظاهر شده به آیات قبل از عدد اسم الله الاغیث (=به حساب حروف ابجد معادل ۱۵۱۱) که کل داخل شوید و اگر نشده … به عدد اسم الله المستغاث (=به حساب حروف ابجد معادل ۲۰۰۱).

اما ادعای بهاءالله تنها به پیامبری و «من یظهره اللهی» ختم نمی‌شده است. ایشان گاهی خود را مظهر خداوند و گاه ظهور خداوند معرفی میکرده و برای خود شؤونی قائل بوده که تنها سزاوار خداوند است.(۱) امروزه بهائیان کمتر در مورد این ادعای بهاءالله سخن می‌گویند و سعی می‌کنند، تنها ادعای «من یظهره اللهی» یا پیامبری وی را تبلیغ کنند و خود را درگیر مشکلات اساسی ناشی از طرح چنین اعتقادی ننمایند.

پس از مرگ باب به گفته‌ی میرزا حسین‌علی، بیست و پنج نفر از بابیان ادعا کردند که موعود بیان و یا همان «من یظهره الله» هستند و اطاعت ایشان بر پیروان باب لازم است. یکی از این بیست و پنج نفر، میرزا حسین‌علی بود. به جز او افراد دیگری نظیر میرزا اسدالله دیان و نبیل زرندی نیز چنین ادعایی داشتند. پر واضح است که در چنین بازار گرم ادعا سازی و دعوت به خویشتن، آن چنان که پیشتر اشاره کردیم، باید به یکی از چند ویژگی حجت‌های الهی مراجعه کنیم و آن را در بین مدعیان محک بزنیم. (۲)

بهاءالله و مسأله‌ی علم وهبی

الهی بهائیان برای میرزا حسین‌علی نیز مانند باب به امیت قائلند. یعنی معتقدند که بهاءالله نیز به هیچ مدرسه‌ای وارد نشده و نزد احدی تعلیم نگرفته است. یادآوری سخن عبدالبهاء در این زمینه خالی از لطف نیست که:نورانیّت مظاهر مقدسه بذاتهم است، نمی‌شود از دیگری اقتباس نمایند، دیگران باید از آنها اکتساب علوم و اقتباس انوار نمایند نه آنها از دیگران، جمیع مظاهر الهیّه چنین بوده‌اند، حضرت ابراهیم و حضرت موسی و حضرت عیسی و حضرت محمّد و حضرت باب و حضرت بهاءالله در هیچ مدرسه‌ای داخل نشوند…» (۳)

بهاءالله خود نیز به این مسأله اشاره کرده و در نامه به ناصرالدین شاه می‌نویسد: یا سُلطانُ! إنّی کُنتُ کَأحَدٍ مِنَ العِبادِ، راقِداً عَلی المِهادِ؛ مَرّت عَلَیَّ نَسائِمَ السُبحانِ وَ عَلَّمَنی عِلمَ ما کانَ… ما قَرئتُ ما عِندَ النّاسِ مِنَ العُلُومِ وَ ما دَخَلتُ المَدارِسَ. فَسئَلِ المَدینَةَ الَّتی کُنتُ فیها لِتُوقِنَ بِأنّی لَستُ مِنَ الکاذبین» (۴)ترجمه: ای سلطان، من همچون دیگر بندگان، بر فرش خود خوابیده بودم که بر من نسیم خداوند وزید و تمامی علوم موجود را به من آموخت…. همانا من مانند سایر انسان‌ها علوم را نیاموخته‌ام و به مدرسه‌ای وارد نشدم. پس از هم شهریان من این مسأله را بپرس تا بدانی که من از دروغگویان نیستم.

اما آن چنان که خواهد گذشت، این ادعاها با واقعیت‌های تاریخی در تضاد و تعارض است. چرا که میرزا حسین‌علی نوری نیز همچون باب با زانو زدن نزد اساتید مختلف، برخی از دانش‌های دوران خود را فرا گرفته است و ادعای امی بودن در مورد او باطل است. او دوره‌ی طفولیت خود را به تحصیل نزد پدر و برخی معلمان خانگی گذرانده و در جوانی، پای درس بسیاری از درویشان و عارفان نشسته و از مطالب آنان بهره برده است.

به نمونه‌هایی از مدارک تحصیل بهاءالله در دوران کودکی و جوانی توجه فرمایید:

محمد علی فیضی، مبلغ بهائی می‌نویسد: از قرار معلوم فقط مقدمات خواندن و نوشتن را نزد پدر و بستگان خود آموخته در مدرسه و مکتبی مطابق معمول آن زمان داخل نشده» (۵)

آن چنان که خود جناب بهاءالله ادعا کرده‌اند، خوب است پای سخنان یکی از نزدیک‌ترین همشهریان ایشان بنشینیم تا از چگونگی کسب علوم توسط ایشان در ایام صباوت و جوانی اطلاع یابیم. عزیه خانم خواهر میرزا حسین‌علی در رساله‌ی تنبیه النائمین می‌نویسد:جناب میرزای ابوی که از بدایت عمر که به حد بلوغ رسید بواسطه فراهم بودن اسباب و گرد آمدن اصحاب، اشتغال به درس و اهتمام به مشق داشته آنی خود را از تحصیل مقدمات فارغ نمی‌گذاشتند. پس از تحصیل مقدمات عربیت و ادبیت، به علم و حکمت و مطالب عرفان مایل گردیده که به فواید این دو نائل آیند چنانکه اغلب روز و شب ایشان به معاشرت حکمای ذی شان و مجالست عرفا و درویشان مشغول بود وقتی که صور اسرافیل ظهور دمیده شد ایشان مردی بودند که اکثر کلمات و عبارات عرفا و حکما را دیده و اغلب علائم آثار ظهور را شنیده و فهمیده…» (۶)

شاید همین دو مدرک برای اثبات گزاف بودن ادعای امیت و درس ناخوانده بودن بهاءالله کافی باشد. اما نکته‌‌ی مهم دیگری که در بحث علم الهی حجج الهی مطرح است، وسعت و گستره‌ی آن است. هر چند که این بحث از مباحث اختلافی در میان متکلمان مسلمان است، اما اگر سخنان خود بهاءالله را معیار قرار دهیم و میزان علم ایشان را با ادعای خود ایشان از میزان علمشان بسنجیم، به نتایج جالبی دست پیدا می‌کنی.

 

ایشان همان گونه که در سطور قبل گذشت ادعا کرده‌اند که «علم ما کان» را خداوند در اختیار ایشان قرار داده است. منظور از «علم ما کان» آن است که خداوند علم به تمام موجودات را به جناب بهاءالله اعطا کرده و ایشان از تمام علوم با خبر و مطلع هستند. اما این ادعا با برخی دیگر از بیانات خود ایشان در مورد مسائل علمی در تعارض و تضاد است. مثلاً ایشان در صحیفه‌ی شطّیه چنین می‌نگارد:و در فرقان بسیار آیات دلیل بر این است، اگرچه نفس آیه در نظر نیست! و لکن مضامین آن آیات بدین قرار است مثلاً «هُوَ الَّذی خَلَقَکُم وَ رَزَقَکُم أفَلا تُبصِرُون وَ هُوَ الَّذی أنبَتَ مِنَ الأرضِ نَباتاً حَسَناً أفَلا تُؤمِنُون وَ أنزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً أفَلا تَشکُرُون وَ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأرضَ وَ ما بَینَهُما وَ أسکَنَ الجِبالَ! فَضلاً مِن عِندِهِ وَ قَلیلاً مِنکُم ما تَفقَهُون!»» (۷) بدیهی است که کسی که ادعای عالم بودن به «علم ما کان» را دارد، هرگز نباید بگوید که اصل آیه در نظرم نیست و مضمون آن را بنویسد و در مضمون نویسی نیز مطالبی بنگارد که هیچ سنخیتی با آیات قرآن ندارد. آنان که با فن نویسندگی آشناترند، به خوبی می‌دانند که بهترین راه در چنین مواقعی، پیدا کردن اصل مطلب از کتاب اصلی است، نه نوشتن آن چیزی که در ذهن نویسنده باقی مانده و انتساب دادن آن به کتابی همچون قرآن که همیشه و در همه جا در اختیار همگان قرار دارد. آیا ممکن است تصور شود که فردی از علم الهی برخوردار است و این الفاظ بر او وحی می‌شود و آن وقت اصل آن چه در کتاب‌های آسمانی قبل نازل شده و اکنون نیز موجود است را در ذهن نداشته باشد و به این موضوع اعتراف هم بکند؟ آیا این بازی با وحی الهی و به سخره گرفتن ارزش‌های الهی نیست؟

اظهار بی اطلاعی میرزا حسین‌علی به نمونه‌ی فوق محدود نمی‌شود و ایشان در مواضع دیگری نیز، علی رغم ادعای آگاهی بر «علم ما کان»، نسبت به برخی نوشته‌ها اظهار بی‌اطلاعی می‌فرمایند. مثلا در کتاب ایقان و در مورد مطالب نوشته شده توسط حاج کریم خان کرمانی می‌نویسد: این بنده اقبال به ملاحظه‌ی کلمات غیر نداشته و ندارم و لیکن چون جمعی از احوال ایشان سؤال نموده و مستفسر شده بودند لهذا لازم گشت که قدری در کتب او ملاحظه رود و جواب سائلین بعد از معرفت و بصیرت داده شود! باری کتب عربیه او به دست نیفتاد! تا این که شخصی روزی ذکر نمود کتابی از ایشان که مسمی به إرشاد العوام است در این بلد یافت می‌شود… با وجود این، کتاب را طلب نموده چند روز معدود نزد بنده بود و گویا دو مرتبه! در او ملاحظه شد. از قضا مرتبه‌ی ثانی جایی به دست آمد که حکایت معراج سید لولاک بود.» (۸)

ملاحظه می‌شود که جناب بهاءالله که مدعی آگاهی به «علم ما کان» هستند، هنگامی که می‌خواهند به مسائل مطرح شده توسط حاج کریم‌خان کرمانی پاسخ دهند، محتاج پیدا کردن اصل کتاب و ملاحظه‌ی در آن هستند. آن هم نه یک بار، بلکه دو بار! و تا اصل کتاب را به دست نیاورند و مطالب آن را نخوانند، از محتوای آن مطلع نمی‌شوند و لاجرم امکان پاسخگویی به حاج کریم‌خان کرمانی را ندارند. آیا این قابل پذیرش است که صاحب علم وهبی الهی که مدعی آگاهی به تمام علوم است، از محتوای کتاب هم عصران خود مطلع نباشد و تا مطالب نوشته شده در آن را نبیند، از پاسخ دادن به استفسار مریدان عاجز باشد؟ علاوه بر تمام مطالب فوق، بهاءالله در کتاب‌های خود گاهی مطالب محیر العقولی نقل کرده و به آن استناد جسته است که علوم اثبات شده‌ی تجربی و بشری، تمام قد در برابر آن ایستاده و هرگز آن‌ها را نمی‌پذیرد. مسائلی که با چند آزمایش پیش پا افتاده، بطلانش بر همگان ثابت می‌شود، اما جناب بهاءالله به عنوان وحی الهی و علوم ماورایی، آن‌ها را به خورد مریدان داده است.

جالب این جا است که از تعالیم جناب ایشان، مطابقت کامل گزاره‌های دینی با علم و عقل است. اما مع الاسف، له گاه قلم فرسایی و اظهار نظر، ایشان بدیهی ترین اصول علمی را زیر پا گذاشته و نظر خود را با شجاعت تمام مطرح کرده‌اند. به عنوان نمونه، به نظر ایشان در تبدیل شدن مس در مجاورت رطوبت به طلا توجه کنید: در ماده‌ی نحاسی ملاحظه فرمایید که اگر در معدن، از غلبه‌ی یبوست محفوظ بماند، درمدت هفتاد سنه به مقام ذهبی می‌رسد» (۹) منظور از «ماده نحاسی» در بیان بهاءالله مس است، «ذهب» هم که طلاست و یبوست هم که متضاد رطوبت است. در نتیجه‌ نثر روان عبارت فوق چنین می‌شود:اگر مس در معدن خود، از خشکی بر کنار بماند پس از هفتاد سال طلا می‌شود!!! آیا گفتاری این چنین نادرست و بیمار، خود به تنهایی برای اثبات بی دانشی نویسنده‌اش کافی نیست؟ و آیا می‌توان پذیرفت که چنین عباراتی از الهامات الهی و نتیجه‌ی وحی خداوند بر پیامبران است؟ آیا می‌توان گوینده‌ی این سخن را پیامبر خدا دانست و علمش را علم وهبی الهی اطلاق کرد؟ چگونه می‌شود که مس «هم‌چنان‌که در معدن مانده است»، بی هیچ تأثیر مصنوعی خارجی (ازقبیل بمباران اتمی‌ و…) به «طلا» مبدل شود؟ آیا هیچ دانش‌پژوه علم آموخته‌ای چنین جمله‌ی بی‌پایه و سراسر اشتباهی را می‌پذیرد؟ شگفتا که این همه معادن «مس» که در زمین‌های مرطوب کشف می‌شود و عمر چندین صد ساله دارد، هنوز مس است و طلا نگشته، با آن‌که یبوست نگرفته و ۷۰ سال هم مانده است! اصلاً معلوم نیست رابطه‌ی یبوست با تبدیل مس به طلا چیست؟ و اگر تکّه مسی یبوست گرفت، چه تغییری در آن ایجاد می‌شود که نمی‌تواند به مقام ذهبی برسد؟ مسِ خشک، فرقش با مسِ ‌تر چیست؟

گزاف نیست اگر بگوییم بهائیان، خود از سنگینی این بار خجالت آور، سر به پایین افکنده‌اند و می‌خواهند که به‌هر‌ترتیب، این لکّه‌ی بی آبرویی را از دامان خویش بزدایند؛ زیرا می‌بینیم در‌ «ترجمه‌ی فرانسوی کتاب ایقان»، مطلب را قیچی می‌کنند و این سخن را از ‌ترجمه می‌اندازند!

بهاءالله و مسأله‌ی عصمت:

آن‌چنان که به هنگام بررسی عصمت باب از منظر خوانندگان عزیز گذشت، از مهم‌ترین ویژگی‌های حجت‌های الهی مقام عصمت و پاکی از هر گونه عیب، گناه، کژی و ناراستی است که جلوه‌های این پاکی را در زندگی حجت الهی می‌توان نظاره کرد. بهائیان نیز چنین مقامی را برای رهبران خود قائل شده اند.

نصرت الله محمد حسینی از مبلغان معاصر بهائی می‌نویسد:

به تصریح قلم اعلی در کتاب اقدس و الواح متعدده‌ی دیگر، احدی با مظهر الهی در عصمت کبری شریک نیست و حضرت عبدالبهاء و حضرت ولی امرالله و معهد مقدس اعلی واجد عصمت موهبی اند. عصمتی که جمال اقدس اعلی (یعنی بهاءالله) بدانان هبه و یا اعطاء فرموده اند. لذا عصمت ذاتی خاصّ جمال اقدس اعلی و عصمت موهبی پس از صعودشان مخصوص مرکز امرالله (رهبری بهائیت) است.» (۱۰)

بیان شد که هر چند عصمت از گناه، از ویژگی‌های حجت‌های الهی است، اما شناخت آن، مسأله‌ای قابل تشخیص برای سایر انسا‌ن‌ها نیست؛ چرا که بسیاری از گناهان و خطاها، مسأله‌ای نفسی و درونی است که جز خداوند، کسی از آن مطلع نمی‌شود. لذا حتی در صورت مشاهده‌ی وضعیتی به ظاهر صلاح از فردی، نمی‌توان حکم به عصمت او داد. در عین حال تشخیص عدم عصمت، کار دشواری نیست. یعنی هنگامی که فردی دچار اشتباه یا خطا در رفتار و گفتار شود، یا در رفتارش مطلبی خلاف گفتارش دیده شود، از مقام عصمت با قطعیت کنار گذاشته می‌شود. در میان آن‌چه که تنها بهائیان از بهاء نقل کرده‌اند، موارد متعددی دیده می‌شود که دارا بودن مقام عصمت برای وی را منتفی می‌سازد.

در این بین هر چند که بهائیان در اثبات مقام عصمت برای مراد خود تلاش بسیار می‌کنند، اما به نظر می‌رسد نتوانند برای توجیه برخی از رفتارها و گفتارهای میرزا حسین‌علی پاسخ قانع کننده‌ای دست و پا کنند.

به برخی نمونه‌ها توجه کنید:

  • بهاءالله در مواضع متعددی از بیانات خود، مطالبی گفته است که به وضوح ادعای خدایی از آن نمایان است. شکی نیست که چنین ادعایی شرک است و شرک بزرگترین گناه و گناهی نابخشودنی است. به عنوان نمونه به گفته‌ی بهاء در قصیده‌ی ورقائیه توجه کنید:کُلُّ الاُلُوهِ مِن رَشحِ اَمری تَأَلَّهَت وَ کَلُّ الرُّبُوبِ مِن طَفحِ حُکمی تَرَبَّت (۱۱)
  • بهاء به بسیاری از تعالیمی که برای مریدان آورده بود، عامل نبوده است. کسی که مدعی است دستوری را از جانب خدا برای هدایت و تکامل بشر آورده است، اما خود به آن دستورها عامل نیست، قطعاً از مقام عصمت خارج است. چون یا ادعای دروغی کرده و دستورات را از جانب خدا نیاورده است، یا آن که به دستورات خدا عمل نکرده است. به عنوان نمونه بهاء مدعی بود که همه‌ی انسان‌ها «بار یک دارند و برگ یک شاخسار» و «وحدت عالم انسانی» را از تعالیم اصلی خود می‌دانست. او می‌گفت:اگر ظالمی بر شما تعرض نماید به حبل صبر تمسک نمایید، اگر اذیت کند از او بگذرید. به شأنی نزاع و جدال و قتل و غارت و تاراج را نهی فرمودیم که اکثری از عباد مطلع و شاهد و گواهند.» (۱۲) با وجود این تأکیدات مؤکد، ملاحظه شد که به هنگام اختلاف میان بهاء و ازل، چه الفاظ و عباراتی در مورد برادر به کار برد و در مقابل، ازلیان چه اتهاماتی را متوجه وی کردند. به فرض که ازل در حق او بدترین مظالم را روا داشته بود –که ازلیان بر خلاف این معتقدند- بهاء می‌بایست مطابق با همین تعلیم الهی خویش، از ازل می‌گذشت و حداقل آبروی او را حفظ می‌کرد. لذا می‌توان تصور کرد که تعالیم جناب ایشان، تنها برای انجام توسط مریدان بوده و خود چندان به آن پایبند نبوده‌اند.
  • بهاء اسلام و تعالیم آن را منسوخ شده می‌داند و احکام جدیدی را با تدوین کتاب اقدس، دستورات جدیدی را جایگزین تعالیم باب در کتاب بیان و احکام الهی در قرآن مجید کرده است. او همانند باب نماز جماعت را مگر در نماز میت حرام می‌دانست و اصولاً نماز اسلامی را عملی عبث و بیهوده و منسوخ شده معرفی می‌کرد. با این حال وی برای حفظ ظاهر و مسلمان جلوه دادن خود، گاهی در مسجد مسلمانان در عکا حاضر می‌شد و به ادب و سبک مسلمانان نماز جماعت می‌خواند. شوقی افندی در این باره می‌نویسد:و برخی از حضور حضرتش در جوامع مدینه جهت اقامه صلوۀ استفاضه مینمودند(۱۳)

عبادت مسروقه:

انجام برخی عبادات در هر دیانت، نشان دهنده‌ی ایمان پیروان آن دیانت به دین خود و هم چنین راهی برای سعادت آنان و برقراری ارتباط میان ایشان و پروردگار تلقی می‌گردد. هر چند که کیفیت این عبادت‌ها در ادیان مختلف با یکدیگر متفاوت است، اما همگی آن‌ها در یک اصل مشترک هستند. آن اصل نیز آن است که حجج الهی و پیامبران و امامان، خود از تمامی پیروان دین خود به دستورات صادره از سوی پروردگار، عامل ترند. در دیانت بهائی نیز انجام برخی احکام صادر شده از سوی میرزا حسین‌علی بر تمام بهائیان واجب است و این گونه تبلیغ می‌شود که با انجام این تعالیم، بهائیان به خداوند نزدیک‌تر می‌شوند.

از جمله تعالیمی که انجام آن بر هر بهائی لازم است، خواندن نماز میباشد. به برخی مدارک ذیل توجه کنید: بهاءالله در کتاب اقدس می‌نویسد: قد فرض علیکم الصلوة و الصوم من اول البلوغ امراً من لدی الله ربکم و رب آبائکم الاولین» (۱۴)ترجمه: همانا بر شما واجب است که از آغاز بلوغ، نماز بگزارید و روزه بگیرید. این فرمانی از جانب خداوند شما و خداوند پدران نخستین شما است.

یا عبدالبهاء در این باره می‌نویسد: نماز فرض و واجب بر کل. البته جمیع را به صیام و صلوة دعوت نمائید چه که معراج ارواح است و مفتاح قلوب ابرار. آب حیوان جنت رضوان است و تکلیف منصوص از حضرت رحمان. ابداً تأخیر و تهاون جائز نه.» (۱۵)

جناب بهاءالله در کتاب اقدس که مجموعه‌ی قوانین و تعالیم دیانت ایشان است، تعداد رکعات نماز دین خود را نه رکعت اعلام کرده و می‌نویسد: قد کتب علیکم الصّلوة تسع رکعات للّه منزل الایات حین الزّوال و فی البکور و الاصال.» (۱۶)ترجمه: همانا بر شما نمازی نه رکعتی واجب شده است که باید آن را برای خداوندی که آیات را نازل می‌کند بخوانید. زمان این نماز به هنگام ظهر، بامدادان و شامگاهان است. ایشان در دو بند بعدتر تأکید می‌کند که روش قرائت این نماز را در ورقه‌ای دیگر به صورت مجزا شرح داده است و بار دیگر، پیروان را به خواندن این نماز ترغیب می‌کند. او می‌نویسد: قد فصّلنا الصّلوة فی ورقة اخری طوبی لمن عمل بما امر به من لدن مالک الرّقاب» (۱۷)

با این مقدمه در مورد اهمیت نماز در دیانت بهائی، به سراغ برگ دیگری از دفتر تاریخ بهائیت می‌رویم. هنگامی که بهاءالله از دنیا رفت، میان فرزندان او بر سر جانشینی پدر اختلاف افتاد. نتیجه‌ی این اختلافات آن بود که نهایتاً فرزند بزرگتر او یعنی عباس افندی بر مصدر هدایت اهل بهاء تکیه زد و برادر خود یعنی میرزا محمدعلی افندی را از خود راند. اما در میانه‌ی این اختلافات، اتفاق عجیبی رخ داد. از آن جا که بیشتر نوشته‌های بهاءالله در زمان حیات او برای انتشار و چاپ، در اختیار محمد علی قرار گرفته بود، او از تحویل دادن آن‌ها به برادر بزرگتر امتناع ورزید و برخی از نوشته‌های منحصر به فرد بهاءالله در این میان از بین رفت. عباس افندی از این حادثه با عنوان سرقت آثار پدر توسط برادرش یاد می‌کند. یکی از نوشته‌هایی که در این سرقت از بین رفت، صورت نماز نه رکعتی بهاءالله بود که به عنوان تکلیفی شرعی برای پیروان معین کرده بود.

عبدالبهاء در این باره در نامه‌ای به یکی از پیروان خود به نام علی اصغر اسکویی فریدی می‌نویسد: ای ثابت بر پیمان، در خصوص صلوة تسع رکعات سؤال فرموده‌اید، آن صلوة با کتبی از آثار در دست ناقضان گرفتار، تا کی حضرت پروردگار، آن یوسف رحمانی را از چاه تاریک و تار به در آورد. ان فی هذا لحزنٌ عظیم لعبدالبهاء. این سرقت منحصر به آن [نماز] نه. جمیع امانات این عبد را مرکز نقض سرقت نموده، جمیع احبا در ارض اقدس مطلع بر آن. تالله ان عبدالبهاء یبکی دماً من هذه المصیبة العظمی و یتأجج فی قلبه نار الجوی و بین الضلوع و الاحشاء» (۱۸)ترجمه‌ی بخش آخر: به خدا سوگند که عبدالبهاء از این مصیبت بزرگ خون می‌گرید و در قلبش آتش هجران زبانه می‌کشد و میان دنده‌هایش و اعضاء و جوارحش را می‌سوزاند! پس از این سرقت، از جمله صورت نماز نه رکعتی جناب ایشان برای تعالی اهل بهاء، برای همیشه مفقود شد و امروز نیز هیچ یک از بهائیان، از مفاد آن اطلاعی در دست ندارند. در واقع هیچ گاه آن یوسف رحمانی یعنی صورت نماز نه رکعتی گم شده‌ی بهائیان که این همه تأکید بر خواندن آن شده بود، از چاه تاریک بیرون نیامد و امروز نیز بهائیان نماز دیگری را به جای آن می‌خوانند.

صرف نظر از چگونگی گم شدن احکام الهی، این پرسش برای محققان بی‌طرف همواره مطرح است که مگر بهاء خود این نماز را نمی‌خواند تا مریدان و اطرافیان آن را بیاموزند و به آن عمل کنند؟ از آن جا که تصریح به تشریع این نماز در کتاب اقدس ذکر شده است و بهاء کتاب اقدس را حداقل نوزده سال پیش از مرگ خود به رشته‌ی تحریر در آورده است، آیا قابل باور است که بهائیان در طول این نوزده سال، روش قرائت این نماز را از رهبر خود فرا نگرفته باشند و پس از او به خاطر گم شدن این نماز چنین مویه کنند؟ به نظر می‌رسد که بهاءالله حتی برای فراگرفتن اطرافیان نیز این نماز را نخوانده است و در واقع به تعلیمی که خود برای بشر آورده و آن قدر بر انجام آن تأکید کرده، هرگز عامل نبوده است. آیا کسی که در مقام عمل به سخنان خود نیز عمل نمی‌کند، شایسته‌ی مقام عصمت است؟

ملاحظه‌ی نمونه‌هایی مانند موارد فوق -که به جهت رعایت اختصار، از بیان سایر موارد آن چشم‌پوشی می‌شود- نشانه‌ای روشن از عدم رعایت تعالیم بهاء توسط خود وی و در نتیجه واجد نبودن مقام عصمت توسط ایشان است. نشانه‌ای که امکان الهی بودن دعوت او را، برای قائلین به مقام عصمت در مورد حجج الهی، منتفی و غیر ممکن می‌سازد. بهاءالله و قدرت الهی: بهائیان که مطمئناً نتوانسته‌اند جنبه‌ای از اعجاز را برای میرزا حسین‌علی بهاء تعریف و تبیین کنند، در مسأله‌ی نشانه و بینه‌ی الهی -که در میان بسیاری از انبیای گذشته مرسوم بوده است و در بخش ویژگی‌های حجج الهی به آن اشارتی رفت- به کلی منکر لزوم چنین مسأله‌ای برای اثبات الهی بودن دعوت یک مدعی شده‌اند.

در این میان، مهم‌ترین بحث و توجیه از آن ابوالفضل گلپایگانی، مبلغ مشهور بهائی است که خلاصه‌ای از نظریه‌ی او و نقد آن در ادامه خواهد آمد.

تئوری ابوالفضل گلپایگانی در مورد اعجاز پیامبران و بهاء: ابوالفضل گلپایگانی، مهم‌ترین نظریه پرداز بهائی در کتاب فرائد مدعی می‌شود که هر چند بروز معجزه از پیامبر سبب حیرت اطرافیان او می‌شود، اما ابداً دلیلی بر اثبات حقانیت او نیست. چرا که نشانه و بینه باید با ادعا همساز باشد و اعمالی چون شفای بیماران (معجزه‌ی حضرت عیسی علیه السلام) دلیل بر حقانیت مدعی در طب است و نه الهی بودن دعوت. او در عین حال مدعی می‌شود که انبیای الهی از جمله بهاء به تصرف در تکوین قادرند و هر کاری را که اراده کنند، انجام می‌دهند، اما به جهت آن که انجام خوارق عادات، دلیلی بر حقانیت ایشان نیست، از این کار صرف نظر کرده‌اند. وی در ادامه به انکار بروز معجزه از حضرت رسول اکرم –صلی الله علیه و آله- می‌پردازد و می‌نویسد: و اگر نفسی در جمیع قرآن تفحص نماید موضعی را نتواند یافت که حضرت رسول علیه‌السلام برای اثبات رسالت خود به معجزات احتجاج فرموده باشد. بل در اکثر مواضع کثیره به صراحت دلیلیت معجزات را رد فرموده… و مقصود خداوند تبارک و تعالی این است که سبب این که ما معجزه‌ای نمی‌فرستیم و معجزات را دلیل تو قرار نمی‌دهیم این است که امم ماضیه مانند عاد و ثمود و غیرهما معجزات انبیاء را تکذیب کردند و آیات الهیه را حمل بر سحر و باطل نمودند و ما آن اقوام طاغیه را هلاک نمودیم و به نزول سخط، ایشان را محو و معدوم کردیم. زیرا که ما نمی‌فرستیم معجزات را الا برای اخافت[=ترساندن] و انذار[=بیم دادن] به نزول عذاب و هلاکت. و چون وجود مبارک حضرت خاتم الانبیاء، رحمة للعالمین بود و اراده‌ی الهیه بر این تعلق یافته بود که نسل قریش و سایر عرب و قبائل یهود و سایر فرق انقراض نیابد و از اعقابشان اهل ایمان به ظهور آید، این بود که از اظهار معجزات و آیات قهریه ابا نمود و هلاکت ایشان را روا نداشت و حجت را به کتاب که رحمت و هدایت در آن ودیعه نهاده شده است و احدی مثل آن را نتواند آورد، منحصر نمود.» (۱۹)  او برای آن که حرف خود را مستند به آیات قرآن نشان دهد، به آیاتی از قرآن اشاره می‌کند که کفار، تقاضای اعمالی بر خلاف عادت از پیامبر می‌کردند. اما آن حضرت از انجام آن سرباز می‌زدند و می‌فرمودند: اگر آن چه را که می‌خواهید انجام دهم، بازهم ایمان نمی‌آورید. (۲۰)

یا در مواضعی می‌فرمودند: پیامبران پیشین که بسیاری از این معجزات را ارائه کردند. پس چرا آنان را به نا حق کشتید؟ و… (۲۱) گلپایگانی در خاتمه‌ی نظریه‌ پردازیش مدعی می‌شود که از آن جا که وقوع معجزه در میان انبیای گذشته در بین علما و حاکمان هر قوم از سوی صاحب ادعا بروز می‌کرد، بهاء و به تبع او بهائیان، بارها از علما و حتی پادشاهان ایران خواستند که مجلسی ترتیب دهند و به انتخاب و توافق خود، معجزه‌ای انتخاب کنند تا بهاء با انجام آن، خواسته‌ی ایشان را عملی کند و حجت را بر آنان تمام نماید. اما پادشاه ایران یعنی ناصرالدین شاه و علمای آن عصر، از ترس مفتضح شدن، هرگز تن به این کار ندادند و از تشکیل چنین مجلسی جلوگیری کردند که اگر این مجلس تشکیل می‌شد، جناب بهاء حتماً معجزه‌ای در آن انجام می‌دادند. گلپایگانی معتقد است که اگر بهاء معجزه‌ای نداشته است، به علت جلوگیری شاه و علما بوده و الا او بر انجام هر کاری توانا است.

بررسی و نقد تئوری گلپایگانی:

در مورد نظرات آقای گلپایگانی، باید گفت که برخی از تراوش‌های فکری ایشان درست و برخی نادرست و با تاریخ انبیای گذشته و آیات قرآن در تزاحم و تضاد است. (۲۲) آن چه که از فرمایش ایشان درست به نظر می‌رسد آن است که پیامبران موظف نبوده‌اند تا هر چه که مردم از ایشان درخواست می‌کردند، به عنوان معجزه انجام دهند. چرا که به قول ایشان، مجلس و منزل انبیاء الهی تبدیل به صحنه‌ی نمایشی می‌شد که عده‌ای از مردم، هر روز برای تفریح و لذت بردن از بروز حوادث جدید، به آن جا می‌رفتند و به جای آن که معجزه، سبب هدایت مردم شود، سبب تفریح و مسخره‌بازی گروهی دیگر می‌شد.

لذا در میان انبیای گذشته چنین نبود که هر گاه فردی از پیامبری معجزه‌ای درخواست کند و نوع آن را نیز تعیین نماید، پیامبر یا حجت الهی معجزه‌ی درخواستی را در جا اجرا کند. اما نکات اشتباه در نظریه‌ی ایشان بسیار است که به اختصار به چند مورد از آن اشاره می‌شود:

اولاً: هر چند که پیامبران موظف نبودند که معجزات درخواستی مردم را به کمال و تمام انجام دهند، اما در عین حال چنین نیز نبود که به هیچ کدام از درخواست‌های حق جویان و حق طلبان که گواهی بر صحت ادعای پیامبران طلب می‌کردند، پاسخی ندهند. هم چنین گاهی پیامبران الهی برای تمام کردن حجت بر مخالفان و کافران، درخواست‌های به ظاهر غیر ممکن و خارج از اراده‌ی انسان‌ها را نیز به انجام می‌رساندند تا به خود مخالفان و هم‌چنین به ایمان آورندگان اثبات شود که دشمنان پیامبران، به دنبال حق طلبی نیستند و صرفاً بهانه جویی می‌کنند.

ثانیاً بر اساس آیات قرآن و روایات متعدد، تنها معجزه‌ی پیامبر اکرم –صلی الله علیه و آله- قرآن نبوده و آن حضرت معجزات متعددی نظیر شق القمر یا دو نیم کردن ماه را به درخواست مشرکان مکه انجام داده است. این نمونه در تاریخ و در قرآن هر دو ذکر شده و جای شک و شبهه‌ای در آن نیست. دیگر معجزات آن حضرت نیز بسیار است که نمونه‌ای دیگر از آن به بیان کتاب شریف نهج البلاغه در صفحات گذشته از منظر خوانندگان عزیز گذشت. نمونه‌هایی دیگر مانند به سخن در آمدن سوسمار و اعتراف به نبوت پیامبر و وقوع روز جزا سخن گفتن پیامبر اکرم و سایر اهل بیت علیهم السلام با جانوران و… که بارها و بارها در کتاب‌های مختلف نقل شده است، همگی نشان دهند‌ه‌ی بطلان نظریه‌ی جناب گلپایگانی در انحصار معجزه‌ی امت اسلام در کتاب قرآن است.

ثالثاً هنگامی که انبیای گذشته معجزات خود را –که شاید از سنخ هدایتگری مردم قوم نبود- ارائه می‌کردند، آن را دلیلی بر حقانیت خود می‌دانستند و به استناد این معجزات، اثبات می‌کردند که از طرف خدا به سوی مردم پیامی دارند و لذا به قدرت‌های الهی مزین هستند. مثلاً حضرت عیسی علیه السلام که مرده را زنده می‌کرد و کور مادر زاد را به اذن خدا شفا می‌داد و معجزات دیگر نیز داشت، این معجزات را دلیل حقانیت و پیامبری خود می‌دانست و از مردم می‌خواست که با دیدن این مجزات، از او تبعیت کنند. قرآن نیز به همین موضوع اشاره کرده و می‌فرماید: و به رسالت بر بنى اسرائیلش مىفرستد که: من با معجزهاى از پروردگارتان نزد شما آمدهام. برایتان از گل چیزى چون پرنده مى سازم و در آن مىدمم، به اذن خدا پرندهاى شود، و کور مادرزاد را و برصگرفته را شفا مىدهم. و به فرمان خدا مرده را زنده مىکنم. و به شما مىگویم که چه خوردهاید و در خانههاى خود چه ذخیره کردهاید. اگر از مؤمنان باشید، اینها براى شما نشانههاى حقانیت من است. تورات حاضر را تصدیق مىکنم و پارهاى از چیزهایى را که بر شما حرام شده حلال مىکنم. با نشانى از پروردگارتان نزد شما آمدهام. از خداى بترسید و از من اطاعت کنید.» (۲۳)لذا به نظر می‌رسد روش استدلال آقای گلپایگانی بر خلاف مسلمات تاریخی و بر خلاف روش استدلال الهی در قرآن کریم است.

رابعاً بر خلاف نظریه‌ی جناب گلپایگانی در بسیاری از موارد نیز با نزول نشانه‌هایی عجیب از سوی پروردگار برای هدایت مردم و نمایش آن نشانه‌ها توسط پیامبران و انکار آن از سوی مخالفان، عذابی نیز بر قوم نازل نشده است. درست است که قوم ثمود با نابود کردن معجزه‌ی حضرت صالح، دچار عذاب الهی شدند. اما این بدان معنا نیست که اگر معجزه‌ی هر پیامبری با انکار مخالفانش مواجه شد، آن قوم مستحق عذاب شوند. در مورد مسأله‌ی ناقه‌ی صالح نیز، پیش از وقوع عذاب، حضرت صالح به قوم خود هشدار داده بود که در صورت تعرض به معجزه‌ی الهی، عذاب خداوند بر مردم نازل می‌شود. (۲۴) اما در مورد بسیاری از انبیای گذشته، ملاحظه می‌شود که حتی باوجود انکار معجزات پیامبران و ساحر خواندن ایشان، عذابی نیز بر قوم آن پیامبر نازل نشده است. مثلا با وجود معجزات پیش گفته در مورد عیسی مسیح علیه السلام،پس از عروج آن حضرت به آسمان چهارم، بنی اسرائیل دچار عذابی مانند عذاب قوم عاد و ثمود نشدند. لذا استدلال جناب گلپایگانی بر لزوم نزول بلا بر انکار کنندگان معجزات پیامبران، با حقایق تاریخی در تضاد است. درست است که خداوند متعال برخی از اقوام گذشته را به سبب انکار معجزات پیامبران دچار عذاب دنیوی کرده است، اما در بسیاری از موارد نیز، حساب منکران اعجاز حجت‌های الهی را به روز قیامت و جزا واگذار کرده است.

خامساً آن که اگر بهائیان مدعی‌اند که آیین بهاء، دیانتی جهانی و برای تمام ملت‌ها بوده است -که مدعی‌اند- و اگر بهاء ادعای پیامبری خود را در کشور عثمانی (باغ رضوان بغداد-ادرنه-عکا) مطرح کرده است -که چنین است- جناب بهاء شایسته بود، از دولت عثمانی و پادشاه آن، یا بزرگان شهر خود یعنی عکا یا از بزرگان ملل و اقوام گوناگون برای ارائه‌ی معجزه دعوت کند. نه آن که حدود سی سال از ناصرالدین شاه تمنای بازگشت به ایران برای ارائه‌ی معجزه خود داشته باشد. (۲۵) بدون شک اگر جناب ایشان اهل کرامت و ارائه‌ی معجزاتی بود، مورد توجه حاکمان عثمانی قرار می‌گرفت و او را به عنوان پیامبر می‌پذیرفتند و آن وقت شاه ایران منت دار حضور ایشان در کشور می‌شد. جالب این جا است که بهاءالله و فرزندش عبدالبهاء نه تنها به چنین اقدامی، یعنی دعوت از نمایندگان دولت عثمانی و بزرگان فلسطین برای ارائه‌ی معجزه، دست نیازیده‌اند، بلکه در تمام مدت اقامت خود در فلسطین، همواره به گونه‌ای عمل کرده‌اند که گویا از اهل اسلام و متدین به دیانت اسلامی هستند. چنان که مسلمانان و مفتیان فلسطین، بهاء را به عنوان «شیخ کبیر» می‌خواندند (۲۶) و او را همانند قطبی از اقطاب صوفیه می‌دانستند. هم‌چنین جناب ایشان در مساجد شهر حاضر می شد و همچون سایر مسلمانان می‌زیست. علت هم آن بود که اگر پادشاهان متعصب عثمانی می‌دانستند که بهاء مدعی نسخ اسلام و پیامبری است، بی‌گمان به او مهلت نمی‌دادند و کارش را یکسره می‌کردند.اما علت درخواست بهاء برای ارائه‌ی معجزه در دربار ناصرالدین شاه نیز معلوم است. او که به دلیل شرکت در ترور نخست ناصرالدین شاه از ایران تبعید شده بود و دولت ایران وی را عامل روسیه و مسؤول جنگ افروزی‌های بابیان در ایران می‌دانست، می‌دانست که دولت ایران حضور وی در کشور را بر نمی‌تابد.

لذا ارائه‌ی چنین پیشنهادی دو سود اصلی برای وی داشت. اول آن که اگر به فرض محال، دولت ایران با حضور وی در کشور برای انجام معجزه موافقت می‌کرد، وی فرصت می‌یافت تا بار دیگر پیروان باب را در ایران سازماندهی کند و آشوب و بلوایی جدید ایجاد نماید و دوم آن که اگر دولت ایران موافقت نمی‌کرد، او همواره برای عدم ارائه‌ی معجزه، به خیال خود دلیل موجهی دست و پا کرده بود.

بهاءالله و نص:

باب در کتاب بیان در مواضع متعدد، به ظهور فردی به نام «من یظهره الله» یعنی «کسی که خدا او را ظاهر می‌کند» اشاره دارد و به مریدان خود در مورد ظهور وی پس از خود بشارت می‌دهد. باب در کتاب بیان فارسی می‌نویسد:مد نظر بیان نیست الا به سوی من یظهره الله (۲۷) و در موضعی دیگر می‌نویسد: آثار ظهور حقیقت در هر ظهور تحفه است من قِبَل الله از برای او در ظهور بعد.

 

 

بهائیت در ایران
ارسال دیدگاهYour Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید Active This Button Please