در ادامه بخش ششم، که در مورد آغاز توطئه و دسیسه کینیاز دالگورکی مبنی برالقاء طرح صاحب الامری به سیدعلی محمد شیرازی ارائه گردید در ادامه سیدعلی محمد شیرازی ضمن پذیرش طرح در مورد ادامه کار نیز توسط دالگورکی توجیه می گردد و قبول می کند امام زمانی وجود ندارد و ادعاهای خود را مطرح می نماید.
آنچه در ادامه می خوانید
آغاز ادعاهای سیدعلی محمد باب
به هر جهت، من این حقیقت را با سیدعلی محمد در میان گذاشتم و گفتم: پول و کمک نقدی از من باشد و از تو ادعای مبشریت و بابیت و این که تو صاحب الزمانی! آری با این که در ابتدا از این کار اکراه داشت و از من این پیشنهاد را نمی پذیرفت، اما من آن قدر در گوش او خواندم تا اینکه او را به طمع واداشتم و قانع نمودم.
من به او گفتم: تو نمی دانی که پشت این کلام من یک ارتش مجهز قرار دارد، به هر حال او را راضی کردم. او به بصره و از آنجا به بوشهر رفت و در ماه جولای سال ۱۸۴۴ میلادی(تیرماه ۱۲۲۳) چنانچه برایم نوشته بود مشغول ریاضت شده و مرا به ایمان آوردن به خود دعوت کرد و من نیز پذیرفتم.
ادعای او این بود که نایب امام زمان (علیه السلام) و درب علم است! من در جواب نوشتم: تو خود امام زمان هستی و اولین کسی که به تو ایمان آورده است شیخ عیسی لنکرانی است. همان کسی که در کربلا با او هم حجره بودی، با او به حمام میرفتی، قلیان محبت می کشیدی و آب انگور شراب شیرازی مینوشیدی.
بعد از اینکه او به ایران رفت، من نیز بی درنگ در عتبات عالیات چنین شایع ساختم که: امام زمان ظهور کرده است و سید شیرازی که در درس سید کاظم رشتی حاضر می شد، امام زمان است و مردم او را نمی شناخته اند. بعضی از مردمان احمق قبول می کردند و بعضی که او را خوب می شناختند و می دانستند که او اهل حشيش و شراب بوده به ریش من می خندیدند. تعدادی از طلبه ها که خود را از اهل شام معرفی می کردند، ولی کم کم من فهمیدم که آنان وابسته به دولت رقیب ما انگلیس و پیوسته مواظب مــن و کارهای من بودند دانستند که این دسیسه کار من بوده است و حدس می زدند که من یکی از مهره های مهم دولت امپراطوری روس هستم و به همین جهت درصدد بودند که نامه ها و نوشته های مرا به دست آورند. من هر ماه یک نامه به روسیه می فرستادم آن را در پاکت قرار می دادم و روی آن می نوشتم برسد به دست عالم ربانی آقای شریعتمداری. از طرف شیخ عیسی لنکرانی، نامه هایم در روسیه بود و آنها توسط یکی از تجار ارمنی در بغداد، به مقصد می رسید، ولی تلگراف مفصلی که توسط آقا محمد آذربایجانی فرستاده شده بود به دست آنان افتاد و من دیدم که راهی جز این ندارم که مانند سیدعلی محمد، شبانه به ایران فرار کنم و از طریق تبریز، به روسیه بروم.
دوستان و رفقایم در ایران به سختی توانسته بودند «کــراف سیمنویچ» را از مقام سفیری روسیه در ایران عزل کنند، به جای او«کراف مدرن» را فرستاده بودند. من نیز به وزارت خارجه رفتم و به طور تفصیل خدماتم را در عراق گزارش دادم و در خواست کردم مرا به ایران به عنوان مأمور بفرستند، چون خدمات آشکاری به امپراطوری نموده بودم و در نظر شخص امپراطور، فردی خدمتگزار بودم. با این که در خواست سفیر شدن را نداشتم و مانند اول، به مقام جانشینی و مسئول دومی دفتر، یا به عنوان مترجم سفارت – که به آن علاقه کافی داشتم – قناعت کرده بودم، اما طبق دستور امپراطور،«کراف مدرن» را به روسیه احضار نمودند و مرا به جای او نصب کردند.
ورود مجدد به ایران
در اواخر ماه مه سال ۱۸۴۴ میلادی (اردیبهشت۱۲۲۳) وارد تهران شدم. در این سال در تهران و اغلب شهرهای ایران بیماری وبا شایع شده بود و «الله وردی بیک گرجی» که یکی از اصحاب سرّ ما و امین محمدشاه بود دچار وبا شد و وفات نمود و همچنین «حاج میرزا موسی خان» که برادرزاده ی «میرزا ابوالقاسم» قائم مقام و تولیت آستانه ی مقدسه حضرت امام رضا(علیه السلام) را داشت و بسیاری دیگر از دوستان قدیمی، همگی به بیماری وبا از دنیا رفته بودند.
من چند روز بعد از ورودم به ایران مشغول به مقدمات کار شدم و به درخواست شاه، در لواسان خدمت او شرفیاب شدم و چند روزی در آنجا ماندم و بعد از آنکه از شدت وبا کاسته شد، در اوایل اکتبر به تهران بازگشتم.
«ميرزا حسين على بهاء»، برادرش «میرزا یحیی صبح ازل»، «میرزا قلی» و عده ای دیگر از دوستان آنان، دوباره رفت و آمدنشان را نزد من شروع کردند، اما این دفعه از درب غیـر اصـلـی کـه نزدیک سکوی غسل اموات بود وارد سفارتخانه می شدند.
«کربلایی غلام» همشیره زاده «شیخ محمد» همان که برایم در حکم پدر بود، تمام اموال او را فروخته بود. من از روسیه بنّایی درخواست کردم و ساختمان جدیدی ساختم و به سفارت رونق جدیدی دادم و بارها تصمیم گرفتم که جای مفصلی را به اسم عزاداری آماده کنم، ولی از دربار روس و وزارت خارجه ترسیدم. در عین حال توسط «میرزا حسین علی بهاء» در تکیه نوروزخان به مدت ده روز مجلس عزاداری مفصلی ترتیب دادم.
سیدعلی محمد، در بوشهر مدت چند ماه مشغول ریاضت بود و هنوز جرأت نداشت، چیزی اظهار نماید و تمام وقت مشغول عبادت بود و بعد از دو ماه به طرف شیراز حرکت کرد و در میان راه کم کم ادعای مبشریت و نیابت از امام زمان کرد، تا به شیراز وارد شد. در آنجا آهسته آهسته مقصود خود را عملی می نمود و توانست عده ای از مردم عوام را گرد خود جمع نماید. وقتی خبر آن به علما رسید و از او توضیح خواستند او انکار کرد، اما آنها عده ای از اهل اطلاع را مأمور کردند تا نسبت به او اظهار علاقه و اخلاص نمایند و او نیز گول خورده و آنچه را که از دیگران مخفی می نمود برای آنها اظهار می داشت و آنان به علما خبر دادند.
سر و صدا بلند شده و مسلمانان برضد او قیام کردند، اولین دسته ای که با او مخالفت نمودند اقوام و خویشاوندان خود او بودند که او را از خانه بیرون کردند.