مصاحبه با آقای «س .ع» از بهائیزادههای دنیادیده صورت گرفته که درسهای زیادی از فراز و نشیب زندگی آموخته است. او که از کودکی تحت آموزشهای شدید بهائیت در ایران قرار گرفته بود دوران مدرسه را به امر تبلیغ گذراند، تا جایی که بهخاطر قانونشکنیهای مورد تشویق تشکیلات، سختیهایی را نیز در راه تحصیل متحمل شد. سرانجام در خارج از کشور، هنگامی که ندای عقل، میان او و بهائیت فاصله انداخت، در نهایت پس از چند سال تلاش برای جستجوی حقیقت اسلام را برگزیده و منطقش او را به سوی تشیع هدایت کرد. شرح گفتگو در ادامه تقدیم مخاطبان می گردد.
لطفاً بفرمایید چطور بهائی شدید؟
همان طور که هر فرد در هر خانواده ای با عقیده ای خاص مثل اسلام، مسیحیت ارمنی و… به دنیا بیاید با همان اصول بزرگ می شود، کسی که در خانواده ای بهائی به دنیا بیاید نیز بهائی زاده محسوب شده و تحت آموزش بهائی قرار می گیرد. بهائیان برای بچه ها تا دو یا سه سال قبل از شش سالگی کلاسی به نام «گلشن توحید» برگزار می کنند. زمان ما به خاطر مسائل انقلاب، دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودیم، ولی در همان گلشن، همراه با شعرهای بهائی، آموزش می دهند که این به -اصطلاح – دیانت چقدر زیباست. بعد کلاس های درس اخلاق است که به تاریخ دیانت بهائی یا بهائیانی که کشته شده اند اختصاص دارد. این طور عقاید بهائی را تا ۱۶ سالگی یاد می دهند و بعد از این از «تحری حقیقت» صحبت می شود!!!
تحری حقیقت در بهائیت به چه مفهوم است؟
تحری حقیقت»، عملاً به این معنی است که شما باید تمامی ادیان را بشناسی در موردشان یاد بگیری و بعد آنچه میخواهی را انتخاب کنی ولی یک نکته جالب اینجا وجود دارد. به یاد دارم منکه کلا آدم راحتی نبودم و هیچ وقت ساده چیزی را نپذیرفتم خیلی با پدرم بحث می کردم و می گفتم ۱۵ سال است فقط راجع به این عقیده بهائی به من آموزش دادید، هر چند می گفتید اسلام و مسیحیت هم درست هستند و ما بعدی هستیم، اما ما بیشتر راجع به بعدش می دانیم تا قبل و ادیان دیگر.
یکسری مطالب تاریخی در درس اخلاق می گفتند که واقعاً نمی دانیم کدام منطقی است؟ چون تاریخ به دست برنده ها نوشته شده و معلوم نیست چقدر حقیقت باشد، مگر اینکه تاریخدان باشی صد در صد کتاب کلاس درس اخلاق را یک بهائی بر اساس عقاید خود نوشته است. در جامعه بهائی در سن ۱۶ سالگی فرد بعد از اصطلاحاً تحری حقیقت «تسجیل» می شود و واقعاً هم فکر می کند تسجیل بزرگ ترین افتخار است، اما با وجود «ضیافت»، «درس اخلاق» و … چطور می شود تحری حقیقت کرد؟ حتی زمان ما یکسری کلاس های طرح میانی بود که باز هم راجع به مسائل بهائی مطالعه می کردیم. بنابراین در نهایت این قضیه انتخاب فرد مشخص است. ضمن اینکه وقتی همه اطرافیان و آشنایانت بهائی هستند. نمی توانی بگویی من نیستم اگر هم بگویی جامعه به چشم دیگری به تو نگاه می کند و بابت اینکه چرا بهائی نمی مانی مورد نقد قرار میگیری، بقیه دوستان هم شروع به فاصله گرفتن می کنند. پس عملاً از آن جامعه و جمع مجزا می شوی یک بچه ۱۵-۱۶ ساله نمی تواند به تنهایی بایستد و بگوید که من بهائی نیستم چون دیگر در خانواده جایی ندارد، همه با او بد برخورد می کنند یا اینکه به فرزند ناخلف خانه و جامعه تبدیل می شود. آن هم جامعه ای که تمام عمر، فقط آنها را دیده ای. من شاید مطالعه زیادی در مورد ادیان دیگر نداشتم اما در جامعه بهائی جایگاه و دوستانی داشتم که اگر تسجیل نمی شدم دیگر با من تعامل نمی کردند. پس من هم در سن ۱۵ یا ۱۶ سالگی برگه ای را امضا کردم به این عنوان که به باور بهائی عقیده دارم .
برخورد غیر بهائیان با شما چگونه بود؟
در جامعه بیرون میخواهی بگویی من از بهائی ام، ولی عملاً کسی با تو دوستی آنچنانی نخواهد داشت. چون افراد مسلمان بنا به دلایلی از شما فاصله می گیرند که البته به نظر من اشتباه است. شاید دو سه دوست در مدرسه پیدا کنی در کلاس های هانی به ما یاد می دادند که با افتخار حرفمان را بزنیم و بگوییم بهائی هستیم. به یادم دارم که در دوران مدرسه می گفتم بهانی ام و برای اعتقادم، دلیل می آوردم در مورد مطالبی هم که در کتاب های دینی راجع به بهائیت گفته می شد، می گفتیم اشتباه هستند. در کلاس می ایستادم و صراحتاً با معلم دینی بحث می کردم. در کلاس هم معمولاً پسرها پشت هم بودند و از من حمایت می کردند. خاطرم هست دوران راهنمایی با آقای «بهزادی (معلم پرورشی مان) خیلی بحث می کردم، همیشه زبانم باز بود و با حرف زدن مشکلی نداشتم، پس راجع به همه چیز صحبت می کردیم. در نهایت به خاطر این رفتارها از مدرسه اخراج شدم.
این مسئله چه تأثیری در وضعیت شما داشت؟
اخراجم باعث نشد ناراحت باشم، بلکه با افتخار گردنم را بالا گرفته و می گفتم اخراج شدم. همه جا صحبت این بود که من اخراج شده ام. خیلی هم خوشم می آمد که عزیز جمع شدم. هیچ کس نمی گفت تحصیلاتم نیمه کاره رها شده، امروز می گویم ای کاش آن موقع این اتفاق نمی افتاد چون شاید مسیر زندگی ام کاملا تغییر می کرد.
گفتید در نوجوانی برگه ای را امضا کر کرده و تسجیل شدید برگه تسجیل را به چه کسی تحویل می دهید؟
در اصل باید آن را به یکی از خادمین تحویل داد. من به معلم درس اخلاقم دادم که خانم خوبی بود. جشنی هم به این مناسبت برگزار شد.
جشن تحری حقیقت؟
نه اسم این جشن، جشن تسجیلی است. تحری حقیقت قبل از تسجیل است تا ببینی حقیقت چیست. البته من در واقعیت این کار را آن موقع انجام ندادم، بلکه عملاً ۱۲-۱۰ سال پیش بود که به این نتیجه رسیدم، دینم را قبول ندارم خلاصه بعد از تسجیل، جشنی برای فرد می گیرند و او وارد مسائل اداری می شود. من خودم همان موقع خارج از بهائیت، به کودکان تدریس می کردم، چون تون خانواده فرهنگی و بسیار تحصیل کرده ای داشتم. همیشه می گویم حیف پدرم که می توانست استاد دانشگاه باشد، اما کار آزاد داشت و فقط به دانشجوهای بهائی درس می داد. به هر حال بعد از تسجیل، شروع می کنیم به خدمت کردن در جامعه بهانی. من زیاد وارد مسائل دینی نمی شدم و بیشتر در امور علمی و فرهنگی فعالیت می کردم. ۱۸-۱۷ ساله بودم که از ایران رفتیم و به عنوان پناهنده دینی وارد شهر وان ترکیه شدیم.
تشکیلات در شهروان هم محفل دارد؟
بله، اما اعضای محفل را پناهنده ها تشکیل می دهند. چون حداقل آن سال ها خود وان بهائی ترک نداشت.
در محافل آنجا شرکت می کردید؟
بله، مدتی خودم ناظم ضیافت بودم. برنامه جلسات یا داستان هایی برای کوچک ترها می نوشتم، ولی بعد از یک سال به کل از ایرانی ها فاصله گرفتم، چون با آن وضعیت نمی شد زندگی کرد. به عنوان یک پناهنده ساعت ۵-۴ صبح میخوابیدم. ۹-۱۰ خواب آلود و خسته برای یک امضاء به مرکز پلیس می رفتم و دوباره بر می گشتم. جلسه ها هم برای گذران وقت بود. اگر بخواهی در این سبک زندگی باقی بمانی از انسانیت خارج می شوی. خوشبختانه، من شانس آوردم و دوستی در دانشگاه « یوزونجوییل وان» پیدا کردم
در دانشگاه وان تحصیل می کردید؟
خير، من زبان انگلیسی نمی دانستم. روزی جلوی یکی از شرکت های توریستی پسری را دیدم که با شخصی انگلیسی حرف می زد. من هم نزدیک رفتم و سعی کردم با آنها صحبت کنم، اینطور شد که با هم دوستانی خیلی صمیمی شدیم. من هم به تدریج از جامعه بهائی فاصله گرفتم. دوستم به من کمک کرد در یک مدرسه به تدریس درس های کامپیوتر، ریاضی، بازی های علمی کودکانه و…. بپردازم. خلاصه خیلی مشغول شدم. البته پولی دریافت نمی کردم ولی بودن با بچه ها همیشه حس خوبی دارد و از همه مهم تر زندگی ام نظم پیدا می کرد.
محفل ترکیه از فعالیت های شما خبر داشت؟
احتمالاً می دانستند. چون من علناً کنار کشیدم. البته اعضای محفل آنجا پناهنده هایی تازه وارد بودند. من هم به خاطر بی نظمی ها از آنها فاصله می گرفتم.
چه کسی، مسئول محفل را انتخاب می کرد؟
در آن جامعه شاید بالای ۲۰۰ نفر ایرانی و بهائی بودند که همه رأی می دهند تا یک نفر انتخاب شود. کلا اصول خاصی ندارد. مثلاً خاطرم هست یک بهائی نانوا و بی سواد داشتیم که جوان ترها از سر شوخی به او رای دادند تا عضو محفل شود؛ البته بعد از پیدا کردن کار در مدرسه از آن سیستم فاصله زیادی گرفتم.
در ترکیه ماندگار شدید؟
خیر، سه چهار سال در ترکیه بودم تا بالأخره قبول شدم تا به استرالیا بروم. اوایل که آنجا بودم به محفل بهائیان استرالیا رفت و آمد داشتم، اما در ۲۷ سالگی بود که به بی خدایی مطلق رسیدم.
چرا؟ آموزه های بهائیت، شما را قانع نمی کرد؟
آن موقع هیچ دینی من را ارضاء نمی کرد. ببینید، وقتی شما ساختمانی را با پیکره و ستون هایش ساخته اید. در انتهای کار یا باید همان را بپذیرید با برای تغییر مجبورید همه چیز را بکوبید و از نو بسازید. من هم می دیدم در آموزه های بهائی چیزی نیست. همین باعث شد از آن جامعه زده شوم و دیگر به کل از بهائیان فاصله گرفتم. این فاصله باعث شد دنبال چیزهایی بروم که دوست داشتم یاد بگیرم. به قول معروف آن تحری حقیقت که باید قبلاً اتفاق می افتاد، در سن بالاتر به شکل خیلی منطقی انجام شد. البته سال ها طول کشید تا بالاخره یکی را بپذیرم و انتخاب کنم به چه طریق زندگی نمايم. الآن هم اگر فردی بهائی اینجا باشد. با دلیل و مدرک به او اثبات می کنم راهش منحرف و پرتناقض است.
لطفاً در مورد این تناقضات بیشتر توضیح دهید.
در روانشناسی وقتی با یک نفر صحبت می کنید، متوجه می شوید افسردگی دارد، عصبی است، یا کلا چه مشکلی دارد. من با اطمینان می گویم ۹۵ درصد بهائی ها افسرده اندا نه معنویت درستی دارند و نه می توانند به جایی برسند. در آخر، یا به پوچی می رسی یا خودت میدانی قبولشان نداری، اما سکوت کرده و به خواسته هایشان تن می دهی، یا مثل من کاملاً جدا می شوی و به دنبال واقعیت می روی.
به نظر من و با توجه به مطالعاتم تمام ماجرای بابیت و بهائیت سیاسی و ساخته شده دست گروهی خاص در دنیاست و اصلاً ربطی به دیانت ندارد. جالب اینجاست که در کتاب هایشان هم مشخص است و مثلا ذکر شده بهائی عضو فلان گروه هاست، اما بیشتر بهائی ها اصلا ریشه به وجود آمدن اعتقادشان را مورد بررسی قرار نمی دهند. می گویند مرکزشان در اسرائیل است، چون «حسینعلی نوری» مؤسس بهائیت به «حیفا» تبعید شده بود. در حالی که به اعتقاد من رفتنش کاملاً برنامه ریزی شده و دقیق بود. همان طور که الآن برای ۵۰۰ سال آینده هم برنامه نوشته اند و آماده دارند. اهدافشان مشخص است و طبق سیستمی معین جلو می روند. تمام جنگها و مشکلات اقتصادی اطراف ما هم حساب شده است. گروهی هستند که می خواهند دنیا را کنترل کنند در تمام بانکها نفوذ دارند. خب ایران هم یکی از غنی ترین نقاط دنیاست، مغز زمین اینجاست.
اگر در نقشه کره زمین تمام قاره ها را به هم بچسبانیم ایران می شود مرکز آن. ما روی قوی ترین صخره زمین نشسته ایم. پس بی دلیل نیست که همه مسائل اینجا اتفاق می افتد. تا بیش از ۲۰۰ سال پیش ایران کشوری مسلمان ایده آل و قدرتمند بود، اما می خواستند آن را چند پاره کنند. از نظر روانشناسی، بهترین راه برای جلوگیری از رشد و بزرگ شدن کسی آن است که از ریشه تربیتش کنیم به او درست و غلط خودمان را نشان بدهیم تا آنطور که می خواهیم پرورش یابد.
یعنی به نظر شما این کار را با فرقه سازی انجام دادند؟
یک روشش همین فرقه سازی و دین سازی است. روش های دیگر، مسائل سیاسی و گروهک هایی است که متأسفانه هر دقیقه یک بازی در می آورند؛ مثل مجاهدین، سلطنت طلبان و….. اما تغییر اعتقادات از همه مهم تر است. مخصوصاً که از پنج سالگی در ذهن بچه ها کار می کنند تا با آن ها همراه شوند.