در ادامه بخش هفتم که سیدعلی محمد شیرازی ضمن پذیرش طرح، در مورد ادامه کار نیز توسط دالگورکی توجیه می گردد و قبول می کند امام زمانی وجود ندارد و ادعاهای خود را مطرح می نماید، در این بخش به سرنوشت اولیه سیدعلی محمد شیرازی و ادعاهای وی می پردازیم.
آنچه در ادامه می خوانید
دستگیری سیدعلی محمد باب
«حسین خان مختار» او را جلب نمود و در حضور علما او را محاکمه نمود و او در جواب هذیان می گفت و اهل مجلس و خویشاوندان او حکم به سفاهت و دیوانگی او می کردند. در عین حال جناب مختار، سید بیچاره را چندین ضربه شلاق زد و چند ماهی او را زندانی کرد و سپس از شیراز اخراج نمود. بیچاره در حالی که عاق والدین و دست خالی شده بود وارد اصفهان شد. بی گمان در دل هزار مرتبه مرا لعنت می کرد و پشیمان و شکست خورده شده بود. او آرزو داشت که امام جماعتی در شیراز باشد و برای او میسر نبود. مع الوصف من میزخواستم او را امام زمان و درب علم یا حداقل نایب امام زمان قرار دهم. همین که مطلع شدم وارد اصفهان شده است، نامه ی دوستانه ای به «معتمدالدوله» استاندار اصفهان نوشتم و سفارش سید را به او نمودم و گفتم: او از دوستان من است و صاحب کرامت می باشد و لازم است که تا در اصفهان است از او مراقبت نیکویی گردد، ولی از بدشانــــی ســیـد، معتمدالدوله فوت کرد و سید بیچاره دستگیر و به تهران فرستاده شد. من به وسیله ی «میرزا حسین علی بهاء» و برادرش «میرزا یحیی» و عده ای دیگر سر و صدا راه انداختیم که صاحب الامر را دستگیر کرده اند. حکومت او را به رباط کریم و از آنجا به تبریز و از آنجا به ماكو فرستاد، اما دوستانم تمام کوشش و توان خود را صرف کردند و عده ای از افراد ساده لوح را تحریک نمودند، تا اینکه تعدادی از علمای زودباور مازندران و بعضی از اهل کاشان و تبریز و فارس و نقاط دیگر در ایران در برابر این امر مقاومت و اعتراض کردند.
من دیگر بیش از این قدرت نداشتم کاری انجام دهم، زیرا سفیر روسیه بودم و سفیر انگلستان به شدت مراقب کارهای من بود، پس بیش از این صلاح نبود که کاری انجام دهم. علاوه بر این اگر سید را در تهران نگه می داشتند و از او سؤالهایی می نمودند به طور قطع تمام حقایق را بازگو می کرد و باعث رسوایی ما می گردید، پس فکر کردم بهترین راه این است که او را بیرون از تهران بِکُشیم و سر و صدا و غوغا به راه بیندازیم. به همین منظور خدمت شاه رسیدم و گفتم این سیدی که در تبریز است و ادعا می کند صاحب الزمان است آیا راست می گوید یا دروغ؟
گفت: من به ولیعهد نوشته ام که درباره ی او از محضر علماء تحقیق کند، منتظر جواب تحقیق هستم. تا این که خبر رسید که در محضر علما از او سؤال هایی نموده اند و او از جواب عاجز مانده است و در همان مجلس توبه و استغفار نموده است، پس تصمیم گرفتم سید را به هلاکت برسانم.
به شاه گفتم :که افراد مزدور و دروغگو باید به جزای اعمال خود برسند.
اما شاه در همین ایام، عالم را وداع نمود و فوت کرد. بعد از او ناصرالدین شاه دستور داد تا او را دار زدند. جالب این که وقتی بالای دار بود و به او تیراندازی می نمودند تیر به طناب اصابت کرد و پاره شد و سید روی زمین افتاد و با سرعت برخاست و به مستراحی که در آنجا بود، فرار نمود و مخفی شد و از ترس توبه و انابه می کرد. به طور حتم در آن هنگام شیخ عیسی لنکرانی (یعنی من) را لعنت می کرده که این فکر را به مغز او وارد کرده است. هـرطور بود به ناله های او توجه نکردند باز او را به دار کشیدند و تا سرحد مرگ به او تیراندازی کردند.
خبر مرگ او در تهران به من رسید من به «میرزا حسین علی بهاء» و عده ای دیگر که سید را ندیده بودند، گفتم: باید غوغا و سر و صدا به راه بیندازید… عده ای دیگر تعصب دینی به خرج دادند. و به طرف ناصرالدین شاه تیراندازی کردند و از این رو افراد زیادی را دستگیر نمودند و در این میان «میرزا حسین علی بهاء» و تعداد دیگری که از اصحاب سرّ من بودند دستگیر شدند. من از آنها حمایت کردم و با هزار مشقت اثبات کردم که آنها گناهکار نیستند و تمام کارکنان و مأموران سفارت، حتـى خــودم شهادت دادیم که آنها بابی نیستند. پس آنان را از مرگ رهاندیم و به سوی بغداد فرستادیم.
من به میرزا حسین علی بهاء گفتم: برادرت میرزا یحیی را پشت پرده مخفی نما و او را به عنوان کسی که خداوند او را ظاهر می سازد -امام زمان – بخوان و نگذار که او با احدی تکلم کنــد، امــا میرزا حسین علی، مُسِن بود و از علم و اطلاع کافی نیز برخوردار نبود، لذا تعدادی از اهل اطلاع را همراه او قرار دادم، اما آنان نیز نتوانستند منظورم را عملی سازند. من نیز چون شخصیتی مورد مراقبت بودم، امکان نداشت که خود به این راه برگردم پس چاره چیست؟ نمی شد نتایجی را که با آن زحمت به دست آورده بودم، رها نمایم و از آن دست بشویم و به علاوه اینکه پول زیادی در این راه خرج کرده بودم. البته همه را یک مرتبه نداده بودم، بلکه بــه عنوان حقوق ماهانه تدریجاً پرداخت می کردم، زیرا می ترسیدم اگر تمام پول را یکجا به حسین علی بهاء بدهم، بگیرد و فرار کند، پس زن و فرزند و تمام نزدیکان و کسانی را که وابسته ی به او بودند، به بغداد نزد او فرستادم تا به فکر پشت سر خود نباشد. آنان نیز در بغداد تشکیلاتی ایجاد کرده و برای او نویسنده ی وحی قرار داده بودند. من نیز کتابهایی که از سید نزدم باقی مانده بود، بعد از اصلاح و غلط گیری برای آنان فرستادم و دستور دادم نسخه های فراوانی از آن تهیه کنند.
در هر ماه، نوشته هایی تهیه می نمودند و برای کسانی که گول سید را خورده بودند، هر چند او را ندیده بودند می فرستادند، یکی از کارهای روس در ایران تهیه همین نوشته ها و کارهای بابیت بود.
مردم فهمیده به آن کلمات سخیف و مزخرف می خندیدند. ناچار ما عده ای از جاهلان و بی ارادگان را که دنبال هر آوازی حرکت می کنند، جمع نموده بودیم و به هیچ وجه جرأت اینکه در مقابل اهل اطلاع و مردم فهمیده چیزی اظهار نماییم نداشتیم، زیرا اگر استقبالی هم می نمودند احتیاج به دادن رشوه هایی گزاف داشت و من دیگر امکان آن را نداشتم، به علاوه ممکن بود پولها را بگیرند و هیچ کمکی به ما ننمایند.
با وجود سفارت انگلیس که مراقب ما بود، کار ما مشکل تر بود، لذا صلاح در این بود که فقط عوام را جذب کنیم و با اندک چیزی آنان را قانع سازیم.
هر کس که آواره بود و در میان اقوام و وطن خود شخصیتی نداشت، از ما طرفداری می نمود. من مبلغ زیادی به عنوان زیارت کربلا برای حسین علی بهاء در بغداد می فرستادم تا به آنها بدهد، تا این که جمعی بی بضاعت به دور او جمع شوند، و من برای او و اطرافیانش بین دو تا سه هزار تومان می فرستادم.
در این بین دولت عثمانی، آنان را از بغداد به استامبول تبعید نمود و از آنجا به … دولت روسیه، پیوسته آنان را تقویت می نمود و خانه و مسکن برای آنان می ساخت و قسمت عمده ی نوشته ها، توسط وزارت خارجه تهیه می شد و ما آنها را در پارچه های پاکیزه ای قرار می دادیم و به شهرها می فرستادیم … هر جوان عامی که پدرش فوت کرده بود به او می گفتیم پدر تو بابی بود، تو چرا از پدرت پیروی نمیکنی؟ و با همین نیرنگ و دسیسه ها افراد ساده لوح را در مسلک بابیت داخل می کردیم و هر کس که ایــن مـذهب را نمی پذیرفت جمعیت بابی یعنی همان کسانی که دور حسین علی بهاء جمع شده بودند او را به بی دینی و بی ارادگی متهم می ساختند، یا به حد امکان او را جزء خود و حزب خود میخواندند تا مسلمانان از او کناره گیری کنند و او بیچاره و مجبور شود که داخل در حزب آنان گردد، تا این که بین میرزا حسین علی و برادرش میرزا یحیی بر سر ریاست اختلاف ایجاد شد. میرزا يحيی نتوانست تکبر برادرش را بپذیرد و من بعد از آن فهمیدم که این اختلاف در اثر تحریک رقیب ما صورت گرفته بود. پس میرزا یحیی از برادرش جدا شد و به جزیره ی قبرس رفت و در آنجا ازدواج نمود و متأهل شد و خود را «صبح ازل» نامید. رقیب مـا کـه از ناشایستگی او بی خبر بود، مبلغ گزافی برای وی فرستاد و او تمام آن را صرف لهو و لعب نمود.
میرزا حسین علی و پیروان او نیز به تحریک دولت ایران به «عکا»[۱] تبعید شدند و ما در صدد شدیم که «عباس میرزا» معروف به «عباس افندى» وملقب به «غصن الله الاکبر» (شاخه ی بزرگ خداوند) را بگذاریم درس بخواند، زیرا او از پدرش باهوش تر بود و خوب درس می خواند و بسیار در تحصیل کوشا بود و زیاد مطالعه می کرد.
رقیبان ما سعی می کردند که نوشته های متضاد و متناقضی را که به دست نویسندگان ما نوشته می شد، افشا نمایند و اسم میرزا یحیی صبح ازل را به عنوان وصی باب ترویج می نمودند و ما مجبور شدیم که بابیت را به بهائیت تبدیل نماییم. میرزا یحیی کم کم مطالب سری را افشا می نمود و رقبای ما اعتراف او را منتشر می کردند و نزدیک بود تمام زحمات ما که با صرف پول های گزاف به اینجا رسیده بود به گفتارهای میرزا یحیی و اعترافات او به باد فنا داده شود.
فرقه ی بهایی
بعد از وقوع اختلاف بین این دو نفر، میرزا حسین علـى بهـاء، اسلوب را عوض نمود و خود را «من يظهره «الله» (کسی که خداوند او را ظاهر می گرداند) نامید و بابی ها میرزا یحیی را عزل نمودند، اما من چه بگویم از جهالت و بی سوادی «مـن يظهره الله»؟ حتـى نمی توانست نوشته هایی را که آماده می کردیم خوب بخواند، اما مع الوصف برای ریش جنباندن چند کلمه ای را نخود آش ما می کرد. نوشته ها و تابلوهای ما که معمولاً بی معنی بود با دخل و تصرفات او بی مزه تر و بی معناتر می شد، ولی باز مردم متوجه نمی شدند و حق را از باطل تشخیص نمی دادند.
هرکس از تهران بهایی میشد ما او را یاری و مساعدت می نمودیم و بهترین مبلغین ما، بعضی از آخوندهای نادان بودند که به مجرد اینکه با کسی اختلافی داشتند، او را به بابی یا بهایی بودن متهم می کردند. ما نیز از فرصت استفاده میکردیم و آن افراد مورد اتهام قرار گرفته و طرد شده را یاری می کردیم. آنان نیز پناهگاهی غیر از ما نداشتند و به علاوه هر کسی را که می پسندیدیم و مورد نظر ما بود از راه های سری، بین او و آخوندها دشمنی ایجاد می کردیم تا او را به بابیت و کفر متهم سازند و ما بلافاصله او را به سوی خود دعوت می کردیم و داخل در جمعیت خود می نمودیم.
این امر بسیار آسان بود و اغلب کسانی که داخل در بهائیت می شدند، به دلیل ترس از ظلم آنان بود، زیرا آنان هرچند توبه می کردند و می گفتند: ما در واقع بهایی نیستیم و به دروغ داخل در آنان شده ایم، باز این نوع آخوندها و آشنایان از آنان نمی پذیرفتند و آنان را تکذیب می کردند. ما به این وسیله می توانستیم در نظر دولت و مردم عادی، هر مجتهد و عالمی را متهم نماییم، تا اینجا کار من به پایان رسید و گزارشهای خود را به دولت متبوعم ارسال کردم و در دین اسلام اختلاف جدیدی ایجاد نمودم تا ببینم آنها در آینده با این دکّان و دین جدید چه خواهند کرد.
[۱]– شهری در فلسطین اشغالی