کد خبر:11720
پ
۲۵۳۶
بهائیت در ایران

خاطرات کینیاز دالگورکی در مورد نحوه ایجاد فرقه ضاله بهائیت

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت […]

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت ملی ایران فرا رسیده است. برای این منظور یکی از زبردست ترین جاسوسان خود به نام «کینیاز دالگورکی» را برای ایجاد اختلاف مذهبی و ساخت مسلک های دینی به ایران که خواستگاه علمای شیعه بود روانه می سازند. این در زمانی بود جنگ بین ایران و روسیه تزاری درگرفته بود و علی رغم حکم جهاد علمای شیعه برای حضور مردم در جنگ با دشمن خارجی و برخی موفقیت های اولیه در جنگ، در نهایت ایران شکست خورد و بخش هایی از شمال ایران به نفع روسیه تزاری جدا شد و از طرف دیگر در داخل کشور و مردم یک نوع ناامیدی و شکست روحی روانی حاکم شده بود و چون روسیه تزاری این وضعیت را در داخل کشور رصد کردند و دریافته بودند رکن اصلی قدرت ملی ایرانی ها وجود فقه پویای اسلام و شیعه و در رأس آن علمای شیعه می باشد. لذا فرصت را غنیمت شمرده و با فرستادن نفوذ قوی  به نام «کینیاز دالگورکی » به ایران سعی در فرقه سازی و شکستن قدرت  و وحدت ملی نمودند که در همین رابطه خاطرات این جاسوس زبردست طی چند بخش ارائه می گردد. قطعا روشنگری تاریخی برای همه نسل های فعلی و آینده ایران اسلامی عبرت انگیز و درس آموز خواهد بود، چراکه با نقاط قوت و ضعف خود آشنا می شوند.

خاطرات دالگورکی

«کینیاز دالگورکی»، جاسوسی روسی است که از طرف روسیه تزاری به ایران و عراق فرستاده می شود. او در ابتدا به عنوان مترجم سفارت روسیه در سال ۱۲۱۳ هجری شمسی، به ایران آمد و با تظاهر به اسلام در بین مسلمانان نفوذ کرد. وی در عراق و در مجلس درس «سید کاظم رشتی» با سید علی محمد شیرازی (باب) آشنا شد درس و گم شده ی خویش را در او پیدا کرد و با وسوسه از او امام زمانی ساخت و انحرافی دیگر در مکتب تشیع ایجاد نمود.

کینیاز دالگورکی

 پس از شکست روسیه تزاری و انقلاب بلشویک ها در سال ۱۹۱۷ میلادی، اعترافات این جاسوس کهنه کار و زبردست از سوی «اتحاد جماهیر شوروی» سابق، در مجله ی «الشرق» با عنوان «افشای مفاسد رژیم سرنگون شده روسیه تزاری» به چاپ رسید.

بهائیان مدعی جعلی بودن این خاطرات شدند ولی با انتشار اسناد تاریخی و روشن شدن نقش دالگورکی در کوچ دادن نخستین گروه از بابیان و بهائیان به شهر عشق آباد روسیه و نخستین معبد آنان «مشرق الاذکار» در این شهر، صحت این مطالب ثابت گردید[۱].

ورود به ایران

در ژانویه ی سال میلادی (دیماه ۱۲۱۲)، سالی که مرگ و میر مردم بر اثر بیماری وبا، فراوان شده بود و مردم از قحطی و گرانی به شدت رنج می بردند وارد تهران شدم.

در ابتدا به عنوان مترجم در سفارت روس مشغول به کار شدم، اما به دلیل اینکه فارغ التحصيل مدرسه دارالفنون و دانشکده ی افسری و از قبول شدگان رشته ی حقوق وعلــوم سياســـي و وزارت امور خارجه بودم و این رشته، مخصوص کسانی بود که تأیید و سفارش دانشکده افسری، شامل حال آنان می شد و علاوه بر آن، آشنایانی در دربار امپراطوری روس داشتم و به خوبی، بر خواندن و نوشتن زبان فارسی، مسلط بودم و همچنین در دانشکده­ی خصوصی وزارت امور خارجه، زبان را کامل نموده بودم، به همین جهت مأموریت های سرّی در تهران داشتم که، شخص سفیر نیز از آن ها بی اطلاع بود.

برای تکمیل زبان فارسی، به آموختن زبان عربی نیز نیازمند بودم، چون زبان عربی، در زبان فارسی همچون زبان لاتین در زبان فرانسه است، به همین منظور، توسط منشی سفارت، استادی که مازندرانی الأصل بود پیدا نمودم.

او اهل روستایی از روستاهای لاریجان، به نام «أسک» بود. نام او «شیخ محمد» و از طلبه های مدرسه «پامنار» و از شاگردان «حکیم احمد گیلانی »  بود که او را مردی فاضل و دارای عقیده و ایمان یافتم و مسلک عرفانی داشت.

هر روز با اجازه ی سفارت، دو ساعت به منزل او می رفتم و کتاب جامع المقدمات[۲] می خواندم و هر ماه یک تومان به او می دادم. علاوه بر آن کتاب نصاب الصبيان[۳]، علم قرائت و تاريخ ایران را نیز آموختم. بعد از یک سال آمادگی خواندن فقه و اصول را پیدا کردم و به دست شیخ محمد اسلام آوردم و به او گفتم: چنانچه سفیر از اسلام آوردن من اطلاع پیدا نماید، برای من خطر جانی دارد. لذا در مورد ختنه کردن، چون در سن بیست و هشت سالگی، برایم ضرر دارد و ممکن است که سفیر از این امر مطلع شود و مرا از کار اخراج نماید و چه بسا، باعث کشته شدن مـن گردد، قانون تقیه را در حق من جاری سازد.»

شیخ محمد نیز، بدون هیچ اعتراضی از من پذیرفت. نمازهای پنج گانه را در خانه ی او می خواندم و با پادرمیانی شیخ، با دختر زیبای چهارده ساله ای که نامش «زیور» بود، ازدواج کردم.

شیخ چنان با من صمیمی شده بود که، مانند فرزند خود با من صحبت می کرد. بعدها معلوم شد که زیور، برادر زاده ی او و نامزد پسر او بوده، اما پسرش قبل از ازدواج، وفات نموده و دختـر چـون یتیم بود، در خانه ی عموی خود زندگی می کرده است. شیخ در اثر کمال صمیمیتی که با من داشت، او را که مانند فرزندانش دوست می داشت، به ازدواج من درآورد.

من چون در ظاهر مسلمان و داماد او نیز بودم، مایل بود تمام دانش خود را یکجا به من بیاموزد، بدین جهت کتاب های مطول شمسیه، تحریر اقلیدس، خلاصه الحساب، شفای بوعلی سینا، شرح نفیس و قوانین در علم اصول و نیز هر چه از علم منطق و کلام می دانست به من آموخت و بالاخره در مدت چهار سال مجتهدی کوچک، خوش استعداد و خوش گفتار شدم.

آشنایی با حکیم گیلانی

شیخ محمد، بعضی شبها مرا به منزل استاد و مرشد خود، «حکیم احمد گیلانی» که در گذرگاه نوروزخان زندگی می کرد، می برد، خانه ای بسیار بزرگ و اعیانی بود و من نیز همچون شاگردانش از او استفاده می بردم.

شبی از شبهای ماه مبارک رمضان، برای صرف افطار به آنجا دعوت شدم و مانند ایرانی ها با دست غذای مفصلی خوردم. سفارت نیز از این ماجرا باخبر بود و من نیز، به آنها اطلاع داده بودم که در شبهای ماه مبارک رمضان به سفارت نخواهم آمد.

در تمام ماه مبارک رمضان روزها را می خوابیدم و شب ها بیدار بودم، در این مدت از «حکیم گیلانی»  استفاده ی بی حدی می بردم. در آن شبها جمع زیادی در خانه ی حکیم گرد می آمدند و در شب های دوشنبه و جمعه، محفل ذکر داشتند، مـن نیـز یکی ازمریدان بودم و دوستان و برادران فراوانی از اهل طریقت[۴] داشتم.

«میرزا آقا خان نوری» نیز از مریدان این خانقاه بود و به سبب او، وابستگانش که همگی از اهالی شهر «نور» بودند، جزء مریدان حکیم «احمد گیلانی» شده بودند که میرزا رضا قلی، میرزا حسین علی[۵] و برادرش میرزا یحیی – صبح ازل – از جمله ی آنان بودند و همگی از خدمت گزاران میرزا آقاخان و وابستگان او به شمار می آمدند و خیلی اوقات نسبت به من، اظهار دوستی می کردند. به خصوص صبح ازل، او به قدری به من نزدیک شده بود که، از صاحبان سرّ من گشته بود.

آنان، مرا از خبرهای گوشه و کنار، آگاه می ساختند و مــن نیــز پاداش آنها را با تهیه وسایل مورد نیازشان، می دادم.

… خلاصه، شبهای ماه مبارک رمضان، از شیخ احمد گیلانی استفاده علمی بی حدی بردم و بدین وسیله به اطلاعات مفیدی دست یافتم و تمام آنها را به وزارت خارجه روسیه منتقــل می کردم و همین امر سبب ترفیع رتبه و بالا رفتن پایه حقوق من بـه میزان دو برابر شد. همچنان بر کوشش و جدیت خود می افزودم، به حدی که سفیر روس و جانشین او بر من حسد می بردند، ولی آنها خبر نداشتند که من هر روز با وزارت خارجه ی روس تماس می گیرم و حتی جزئیات را هم به آنان گزارش می دهم.

سفیر از روی حسد به وزارت خبر داد که من مسلمان شده ام و با عمامه و قبا به خانه ی علما و بزرگان می روم و نعلین زرد رنگ به پا می کنم. اما آن روزها، از او چنین خواستند که او، مـرا بـه حـال خود رها کند و به هیچ وجه مزاحم من نشود و به طور کامل، مرا تقویت نماید و هیچگونه مخالفتی با من نکند.

سببش هم این بود که من از روز اول، دولت متبوعم را از تمام اخبار کوچک و بزرگ مطلع می ساختم و به آنها گفته بودم که؛ برای اطلاع کامل از اوضاع ایران، چاره ای جز این ندارم که تظاهر به اسلام نمایم و لباس اهل علم به تن نمایم، تا آنان از شرکت کردن من در مجالس و محافل جلو گیری ننمایند.

اما من، نزد استاد اینگونه اظهار می کردم که؛ مسلمان شدنم باید مخفی بماند و کسی از روس و فرنگ از حالم مطلع نگردد وگرنه کشته خواهم شد و برادر زاده اش بی شوهر خواهد گشت.

هر ماهه به وسیله ی صندوق سری وزارت و توسط صندوق دار سفارت بر حسب حواله ی من، مبلغ ده تومان به شیخ محمد، داده می شد. مخارج خانه ی شیخ روزی دو قران بود و از مابقی پول، در ماه به سفارش من خانه و حمامی آجری بنا نمود. در ضلع شمالی این خانه دو ایوان زیبا و راهروی در وسط و دو اطاق فوقانی وجود داشت. خانه و اتاق های آن درب های زیبایی داشت و درب آن دو ایوان و محل خوابم به شیشه هایی رنگین مزین بود.

برای پذیرایی از رفقا و دوستانم، اتاق مخصوصی ساخته بودم که دارای دربی یک لنگه و دو پنجره بود و همچنین روزنه­ای کوچک داشت که از آن می شد پاکتهای نامه را به داخل صندوقی که درون اتاق، پایین روزنه بود، انداخت. هر کدام از دوستان خبر جدیدی داشت، آن را می نوشت و داخل صندوق می انداخت.

میرزا حسین علی بهاء، اولین کسی بود که وارد این اتاق شد و خبرهای بسیار مهمی به من داد. خلاصه کلام اینکه؛ ماه رمضان سال دوم و سوم نیز گذشت و من در این ماه مبارک سوم، علاوه بر کسب معلومات و اطلاعات روش پیچیدن عمامه را نیز آموختم.

لباسهای متعددی داشتم. عمامه، قبا، کفش و نعلینهای ظریف و عالی و تمام این لباسهایی که برایم فراهم شده بود مانند لباسهای بزرگان و علمای صاحب عنوان بود.

در اوقات نماز «تحت الحنک»[۶] می انداختم. در تعقیبات نماز، دعا و ذکر فراوان می خواندم و در یک کلام یک روحانی به تمام معنا بودم. به هیچ امر تازه ای اهمیت نمی دادم و به دستور وزارت امور خارجه روسیه و دربار امپراتور تزار، کفر هر کسی را که می خواست ایران را به آبادانی و پیشرفت برساند صادر می کردم.

 

[۱] – خاطرات دالگورکی توسط آقایان سید ابوالقاسم مرعشی و حیدر بهرمن ترجمه و توسط کتابفروشی حافظ و «مؤسسه فرهنگی دارالمهدى والقرآن الکریم» به چاپ رسید. آنچه در زیر می خوانید برگرفته شده از سایت «بهائیزمیرانbahaismiran » به نقل از ترجمه ی آقای بهرمن است.

[۲] اولین کتابی که طلاب آن را فرا میگرفتند. موضوع این کتاب صرف و نحو است.

[۳] کتابی است که لغات را در خلال شعر معنا نموده است.

[۴] – متصوفه و دراویش را اهل طریقت می گویند.

[۵]–  رهبر و پایه گذار فرقه ی بهائیت

[۶]–  گوشه ی عمامه را زیر چانه انداختن که در حال نماز مستحب است.

 

     پایان بخش اول

بهائیت در ایران