کد خبر:11750
پ
۲۵۳۶
بهائیت در ایران

خاطرات کینیاز دالگورکی(۴)-تغییر مأموریت دالگورکی و هدایت از راه دور بهاءالله

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت […]

پس از رسیدن سید کاظم رشتی به مقام جانشینی احمد احسایی و مطرح کردن دوباره ادعاهای او مبنی بر وجود رکن رابع و انسان کاملی که بتواند رابط بین امام و مردم باشد، استعمار فهمید که بهترین زمان نفوذ در بین علمای شیعه و ایجاد اختلاف مذهبی در بین شیعیان برای از بین بردن قدرت ملی ایران فرا رسیده است. برای این منظور یکی از زبردست ترین جاسوسان خود به نام «کینیاز دالگورکی» را برای ایجاد اختلاف مذهبی و ساخت مسلک های دینی به ایران که خواستگاه علمای شیعه بود روانه می سازند. این در زمانی بود جنگ بین ایران و روسیه تزاری درگرفته بود و علی رغم حکم جهاد علمای شیعه برای حضور مردم در جنگ با دشمن خارجی و برخی موفقیت های اولیه در جنگ، در نهایت ایران شکست خورد و بخش هایی از شمال ایران به نفع روسیه تزاری جدا شد و از طرف دیگر در داخل کشور و مردم یک نوع ناامیدی و شکست روحی روانی حاکم شده بود و چون روسیه تزاری این وضعیت را در داخل کشور رصد کردند و دریافته بودند رکن اصلی قدرت ملی ایرانی ها وجود فقه پویای اسلام و شیعه و در رأس آن علمای شیعه می باشد. لذا فرصت را غنیمت شمرده و با فرستادن نفوذ قوی  به نام «کینیاز دالگورکی» به ایران سعی در فرقه سازی و شکستن قدرت و وحدت ملی نمودند. قطعا روشنگری تاریخی برای همه نسل های فعلی و آینده ایران اسلامی عبرت انگیز و درس آموز خواهد بود، چراکه با نقاط قوت و ضعف خود آشنا می شوند. که در همین رابطه خاطرات این جاسوس زبردست طی چند بخش ارائه می گردد، که در این قسمت، بخش چهارم آن که در مورد تغییر مأموریت دالگورکی و قطع ارتباط موقت حضوری با حسین علی نوری پایه گذار فرقه ضاله بهائیت و ادامه رابطه به صورت مکاتبه ای  و پیک بوده ارائه می گردد.

در بخش چهارم

نفوذ عمیق در دربار ایران

بله، چنان نفوذ من در دربار ایران گسترده شده بود، که هر کاری را می توانستم انجام دهم و یکی از اهل دربار شده بودم، به طوری که آنها در هر محفل و مجلسی مرا دعوت می کردند و من نیز مانند یکی از علمای صاحب نفوذ در کارها دخالت می کردم، توسط من «میرزا نصر الله اردبیلی» رئیس الوظایف گردید و «میرزا مسعود آذربایجانی» وزیر امور خارجه و «بهمن میرزا» حاکم بروجرد و سلاخور و «منوچهر میرزا» حاکم گلپایگان و «فضل علی خان قره باغی» حاکم مازندران گردیدند. با این که نظر من این نبود که به «آقاخان محلاتی» مقامی بدهند، ولی او را حاکم کرمان نمودند و در عوض عده ای دیگر از دوستان ما مانند »خان لو(یا لر) میرزا» را به حکومت یزد و «بهرام میرزا» را به حکومت کرمانشاه رساندند.

آری، هر کدام از وزرا و فرمانروایان و حاکمان شهرها که با ما معامله ی دوستانه ای داشتند، همگی صاحب منصب و دارای مشاغل خوبی گردیدند. حکومت فارس که از آن «فیروز میرزا» بـود بـه «منوچهر خان معتمدالدوله» داده شد و مسئولیت کل دفتر حاکم فارس به «فیروز میرزا» عطا شد و «نصرالله خان» فرزند امیرخان، سردار رئیس انتظامیه گردید و «الله وردی بیک گرجی» که از صاحبان راز من بود، به عنوان امین دربار همایونی، انتخاب گردید.

من تا حد امکان دوستان و رفقای خود را پیشنهاد می نمودم و حضرت محمد شاه بی نهایت به من لطف داشت و تمام کسانی را که مخالف ما بودند، همچون «حسن علی میرزا شجاع السلطنه» و «محمد میرزا حسام السلطنه» و «علی نقی ميرزا رکن الدوله» و «امــام وردی میرزا ایلخانی» و «محمدحسن میرزا حشمت الدوله» و «اسماعیل میرزا» و «بدیع الزمان میرزا» فرزند «ملک آرا» و سایر دوستان «میرزا ابوالقاسم قائم مقام» که با دولت رقیب ما هم پیمان بودند، به اردبیل تبعید شدند.

شاهزاده ناصرالدین میرزا، ولیعهد گردید و «قهرمان میرزا» که از دوستان «عباس میرزا[۱]» بود در پیمان مخفیانه ای که با دولت روس داشت، شاه او را از خراسان فرا خواند و حاکم آذربایجان و دفتردار ولیعهد نمود. «فریدون میرزا» حاکم فارس گردید و «فیروز میرزا» را که حاکم فارس بود به حکومت کرمان نصب کردم تا «آقاخان محلاتی» که با رقیب ما انگلیس در ارتباط بود، از آنجا عزل گردد. گر چه در ظاهر میرزا آقاسی صدراعظم بود، اما من چنان با محمدشاه در ارتباط بودم که در اکثر کارها با من مشورت می کرد و مرا مسلمانی کامل و خیرخواه می دانست، از این رو مقام من نزد او خیلی بالا رفته بود.

دست انتقام الهی

با تمام این خوشی های فراوان، ناگهان روزم چون شب تاریک شد، زیرا در تهران بار دیگر «وبا» شایع گشت و یکباره مرا، بی یار و یاور و تنها گذاشت. به خاطر این که فرزندم دچار آبله گردید و بعد از پنج روز از دنیا رفت و شیخ محمد استادم که از پدر بـه مـن مهربان تر بود و همسرم «زیور» که همچون جان او را دوست داشتم و زن عمویم همگی مبتلا گردیدند و در یک هفته، همه از دنیا رفتند.

در این شهر کم جمعیت بیشتر از هشت هزار نفر، بر اثر بیماری وبا تلف شدند و مانند سال اول ورود من، قحطی و گرانی و وبا فراگیر شد و با این که تلفات این دفعه به اندازه ی یک سوم دفعه ی قبل نیز نبود، اما چنان تصور می کردم که گویا تمام دنیا واژگون و خراب شده است و این سال هزاران بار بدتر از سال اول بر من لحظه منتظر گذشت. آری گویا اسرافیل در صور دمیده بود و من هر لحظه منتظر مرگ بودم. چند روزی در حالت بهت زدگی به سر می بردم و از کارهای گذشته­ ی خود پشیمان بودم، چرا کـه مـن زمینه ی مرگ انسانهای پاکدامنی مانند حکیم گیلانی آن مرد زاهد و ربانی و میرزا ابوالقاسم (قائم مقام) را با خبرچینی میرزا حسین علی بهاء، فراهم کرده بودم.

در این هنگام وزیر «کراف سیمنویچ» که مأمور دولت روسیه و شخصی جسور و دسیسه باز و متهوّر بود، نامه ای به وزارت دولت روس نوشت که «دالگورکی» در سال، پنجاه هزار سکه طلا را صرف اقوام و همسر و مخارج شخصی و شهوانی خود می کند. پنج سال قبل ماهی ده تومان به پدر زن خود می داد و الان هر ماه، سی هزار تومان بابت او محاسبه می کند و حال آن که پدر زن او مدتی است در گذشته است و شاید اصل قصه ی ازدواجش دروغ بوده باشد.

وزارت خارجه نیز از من توضیح مفصلی خواست و مـن چـون دیدم تمام علاقه ی من به تهران با آن پیشامدهای ناگوار و دلخراش یکباره از بین رفته است، به طوری که نه خواب و نه خوراک دارم و نزدیک است از غصه جان از بدنم بیرون رود و هجرت از تهران برایم بهتر است، در جواب نوشتم که لازم است توضیحاتم را حضوری عرض نمایم. لذا مرا به روسیه احضار کردند. من به تمام دوستان تهرانی خود سفارش کردم که تا می تواننـد بـرای «کـراف سیمنویچ» کارشکنی کنند. تمام قضایا را به شاه عرضه کردم و گفتم: که چون من مسلمان شده ام «کراف سیمنویچ»، این مسیحی متعصب باعث عزل من گردیده و از همین رو، مرا به روسیه احضار کرده اند. شاه نیز نوشته ای به عنوان اعلام رضایت و حسن سابقه برایم نوشت و عهد کرد که با «کراف سیمنویچ» هم کار نکند و به زودی تعویض و انتقال او را درخواست کند.

این وزیر، حقوق تمام دوستانم حتی «میرزا حسین علی بهاء» و برادرش «ميرزا يحيى صبح ازل» و «میرزا رضاقلی» و غیر آنان که مخفیانه پول دریافت می کردند را قطع نمود و با این کار تمام بناهای مرا ویران ساخت و هر چه رشته بودم، همه را پنبه کرد و تمام کارهای مرا وارونه ساخت.

من بعد از پنج سال و اندی که در ایران بودم، به این نتیجه رسیدم که دین اسلام بر حق است و آن دینی است که می تواند بشریت را به سعادت برساند و هیچ شکی برایم نمانده بود.

تصمیم گرفته بودم که در حضور امپراطور و شخصیت ها و بزرگان دولتی استدلال کنم که دین اسلام ناسخ تمام ادیان است و بعد از آن دین دیگری نیست و پذیرش این دین برای تمام مردم موجب پاداش دنیا و آخرت می شود. من این فکر را طرح ریزی کردم تا دنیا را در آینده به سوی صلح و آرامش سوق دهم. اما متأسفانه بعد از این که در وزارت خارجه حاضر شدم و اوضاع سیاسی کشور را مشاهده کردم، صلاح را در آن دیدم که ساکت بمانم و کلمه ای از منویاتم را بر زبان جاری نـسـازم، زیرا بعد از توضیح ها و گزارش های مفصلی که از اوضاع ایران دادم و بعد از هزاران سؤال و جواب، دانستم که اگر کلمه ای از آنچه در دل داشتم را به زبان آورم شخص «الکساندر دوم» با دستان خود مرا خفه خواهد کرد. به همین جهت فقط شروع به دفاع از خود نمودم و گفتم: اسلام آوردن من از روی تزویر و نیرنگ بود تا بتوانم در هر محفل و مجلسی وارد شوم و زمام سیاست ایران را در دست بگیرم و به ظاهر مسلمان شدم تا به نتیجه ی دلخواه برسم و همان طوری که می خواستم، شد. شما به گزارش هایی که پیش تر داده ام و به کارهایی که انجام داده ام مراجعه کنید و بالاخره مـن، بـا هزار دلیل خدمات خود و کج فکری مخالفم را ثابت کردم. آری، بعد از چند ماه که در کارهای گذشته ی من مطالعه می کردند، همگی به خدمات ارزنده ی من اعتراف کردند و تمام کارهای من قابل اثبات بود. با این همه اگر بعضی از دوستانم در دربار نبودند پاداش تمام زحمت های با ارزش من چیزی به جز اعدام و کشته شدن نبود.

در آنجا به یاد صحبت ها و نصیحت های «سرجان ملکم» وزیر مأمور انگلیس افتادم که به من می گفت: «نتیجه ی کوشش ها و کارهای خود را به زودی در کشور خود بر عکس خواهی دید و در ایران باعث رقابت و دشمنی «کراف سیمنویچ» خواهی شد.»

روزی «سرجان ملکم» از من، هنگام ملاقات با استادم شیخ محمد، درخواست کرد تا فرزندم «علی کینیاز» را ببیند و با همدیگر قلیان محبتی بکشیم، معلوم شد که جناب سفیر، یعنی سرجان ملکم، از تمام اوضاع سفارت روس باخبر است و حتی از کارهای شخصی و اوضاع داخلی من نیز خبر دارد.

من در جواب او عذر خواستم و گفتم: می دانم که سفیر «کراف سیمنویچ» با من دشمن است و این ملاقات برایم گران تمام خواهد شد و نفعی ندارد و ممکن است مرا زندانی کند و به قتل برساند، او نیز بعد از این سخن، دیگر چیزی نگفت.

هر ماه از سوی دوستان تهرانی نامه هایی می رسید و همگی مرا به تهران دعوت می کردند حتی بعضی از شکم پرستان مانند «میرزا رضاقلی» و «میرزا حسین علی بهاء» و بعض دیگر مرا به صرف حلیم بوقلمون و ته چین پلو و پلوفسنجان، دعوت می کردند تا به ایران برگردم، اما اظهار دوستی و علاقه ی بیشتر آنان برای گرفتن سکه های طلا بود، همان طوری که اظهار نفرت آنان از «گراف سیمنویچ» نیز به علت قطع مستمری آنان بود.

بیشتر نامه های رفقا، اخبار فتح هرات و افغانستان و مطیع شدن دولت آنها را در برداشت. من نیز فرصت را غنیمت شمرده و تمام آن اخبار را به عرض امپراطور رساندم و پیشنهاد کردم و گفتم: مساعدت کردن دولت ایران در این زمان لازم است و باید محمد شاه را از نظر مالی و نظامی تقویت نمود، زیرا که این پیروزی ها با وجود محمد شاه و سلسله قاجار به نفع امپراطوری روس می باشد. اما بعد از تشکیل شدن مجلس شورا، وزیر خارجه با این کار مخالفت کرد و گفت: در این زمان نباید با دولت انگلیس مخالفت کرد، به علاوه معلوم نیست که دولت ایران بعداز قوی شدن قول و قرارهای پنهانی را فراموش نکند. من هزار دلیل آوردم که محمدشاه باوفا است ولی سخنانم اثری نبخشید.

حتی هنگامی که کشتی های انگلیسی جزیره ی خارک را اشغال کردند و این امر باعث اختلافاتی در ایران شد، روسیه هیچ مساعدت و کمکی به دولت ایران نکرد و دولت ایران با کمال ناامیدی مجبور به ترک سرزمین های به دست آمده، شد و با تحمل ضرر سنگین و بدون گرفتن هیچ نتیجه ای، ارتش خود را از سرزمین افغان عقب راند و در طول این مذاکرات بر من معلوم گشت که اکثر مسئولین ما رابطه ی سری با دولت انگلیس دارند و اخبار سری را به آن دولت گزارش می دهند.

آری من با هر وسیله ای که می توانستم برای مسئولین وزارت خارجه استدلال آوردم که این خرج ها و کمک هایی که به ایران می دهیم، بسیار ضروری است بلکه هر چه بیشتر خرج کنیم، سود بیشتری      می بریم و به هر حال وزارت خارجه را قانع ساختم که حقوق ماهانه ی افرادی از نزدیکان مرحوم استاد محمد و نیز میرزا حسين على بهاء و برادرش و عده­ای دیگر را مانند گذشته پرداخت نماید. آنها نیز اخبار را برای من در روسیه می فرستادند مـن چـنـد ماه در وزارت خارجه مشغول ترجمه ی این نامه ها و نوشته ها بودم و دستورهای لازم را از روسیه برای این رفقا می فرستادم و از طریق این نامه ها از اوضاع سفیر، در تهران با خبر میشدم اثاثیه ام در تهران نیز به وسیله ی یک تاجر آذربایجانی که دوستم بود به من رسید و دوستانم تمام اثاثیه ی خانه و لباس های آخوندی و لباس های زنم «زیو»ر حتی چادر و شلوار، جوراب و همچنین بادبزنهای حصیری که از برگهای درخت خرما ساخته شده بود و نیز مسواک و مهر و تسبیح و هرچه در آنجا داشتم را، برایم فرستادند.

شبی از شبهای زمستان، لباس آخوندی به تن کردم و نزد عمویم که همنشین امپراطور بود رفتم، با دیدن من خیلی تعجب کرد و و به شدت خندید، اما من با کمال وقـار هـیچ صحبتی با او نکردم و مانند یکی از علمای تهران او را تحقیر می نمودم. آری، روزی خود و همسرش هنگام صبح به منزل ما آمدند، همین که آن همه لباس های زنانه را مانند ترمه­ی کشمیری و طلابافت های اصفهانی و مخمل های کاشانی و چادرهای یزدی و شلوار و جورابهای پشمی و اطلسی و بافتنی­های ابریشمی که همه متعلق به همسرم زیور بود، مشاهده کرد، به من پیشنهاد داد: نمونه ای از این لباس ها را به یکی از زن ها بپوشانم و خود نیز یکی از لباسهای اعلای آخوندی را بپوشم و شب یکشنبه در قصر تابستانی امپراطوری حاضر شوم. من نیز پذیرفتم و زنی را که به قد و قامت همسرم بود پیدا نمودم و روز و شب آداب زن ایرانی و طریقه ی پوشیدن لباس و چادر و شلوار و جوراب و طرز انداختن روبند و برداشتن آن و چگونگی بیرون گذاشتن چشم و ابرو و نیز چند جمله ی فارسی را به او تعلیم دادم.

در شب یکشنبه هفتم فوریه سال ۱۸۳۸ (۱۸ بهمن ۱۲۱۶) به همراه همسر ناشناسم که به او لباس های ایرانی از چادر و شلوار طلایی و ترمه ی کشمیری و روبند و کفش زردرنگ پوشانده بودم، در قصر امپراطوری حاضر شدم و از علمای ایران تقلید کردم و همسرم را با عصا زدم او مانند شغال ناله می کرد و در نتیجه نمایش عجیبی شد، اثر این تلقین و نمایش از تمام کارهای من در طول پنج سال در ایران بیشتر بود و باعث شد مورد توجه بــی حـد امپراطور قرار گیرم. بعد از این بیشتر خدمت امپراطور می رسیدم. شخص امپراطور کارها و برنامه های مرا در ایران مورد مطالعه قرار داد و این خدمات مورد توجه زیاد او قرار گرفت.

 

 

 

[۱] – عباس میرزا فرزند و ولیعهد فتح علی شاه و پدر محمد شاه بود. او قبل از مرگ از قائم مقام که نخست وزیر بود، عهد و پیمان گرفت که بعد از او حکومت را به فرزندش محمد شاه برساند، نه به سایر فرزندان فتح علی شاه، چون می دانست قائم مقام با آن لیاقت قدرت این کار را دارد و از طرفی، از فرزند خود محمد شاه هم در حرم امام رضا (علیه السلام) پیمان گرفت که به قائم مقام خیانت نکند و دست به خون او نیالاید. قائم مقام به پیمان خود وفا کرد ولی محمد شاه بر خلاف پیمان خود، که قائم مقام را کشت.

 

پایان بخش چهارم

بهائیت در ایران