ادامه از بخش نخست
۰۰۰۰۰
با این مقدمه در مورد اهمیت نماز در دیانت بهائی، به سراغ برگ دیگری از دفتر تاریخ بهائیت میرویم. هنگامی که بهاءالله از دنیا رفت، میان فرزندان او بر سر جانشینی پدر اختلاف افتاد. نتیجهی این اختلافات آن بود که نهایتاً فرزند بزرگتر او یعنی عباس افندی بر مصدر هدایت اهل بهاء تکیه زد و برادر خود یعنی میرزا محمدعلی افندی را از خود راند. اما در میانهی این اختلافات، اتفاق عجیبی رخ داد. از آن جا که بیشتر نوشتههای بهاءالله در زمان حیات او برای انتشار و چاپ، در اختیار محمد علی قرار گرفته بود، او از تحویل دادن آنها به برادر بزرگتر امتناع ورزید و برخی از نوشتههای منحصر به فرد بهاءالله در این میان از بین رفت. عباس افندی از این حادثه با عنوان سرقت آثار پدر توسط برادرش یاد میکند. یکی از نوشتههایی که در این سرقت از بین رفت، صورت نماز نه رکعتی بهاءالله بود که به عنوان تکلیفی شرعی برای پیروان معین کرده بود.
عبدالبهاء در این باره در نامهای به یکی از پیروان خود به نام علی اصغر اسکویی فریدی مینویسد: ای ثابت بر پیمان، در خصوص صلوة تسع رکعات سؤال فرمودهاید، آن صلوة با کتبی از آثار در دست ناقضان گرفتار، تا کی حضرت پروردگار، آن یوسف رحمانی را از چاه تاریک و تار به در آورد. ان فی هذا لحزنٌ عظیم لعبدالبهاء. این سرقت منحصر به آن [نماز] نه. جمیع امانات این عبد را مرکز نقض سرقت نموده، جمیع احبا در ارض اقدس مطلع بر آن. تالله ان عبدالبهاء یبکی دماً من هذه المصیبة العظمی و یتأجج فی قلبه نار الجوی و بین الضلوع و الاحشاء» ترجمهی بخش آخر: به خدا سوگند که عبدالبهاء از این مصیبت بزرگ خون میگرید و در قلبش آتش هجران زبانه میکشد و میان دندههایش و اعضاء و جوارحش را میسوزاند! پس از این سرقت، از جمله صورت نماز نه رکعتی جناب ایشان برای تعالی اهل بهاء، برای همیشه مفقود شد و امروز نیز هیچ یک از بهائیان، از مفاد آن اطلاعی در دست ندارند. در واقع هیچ گاه آن یوسف رحمانی یعنی صورت نماز نه رکعتی گم شدهی بهائیان که این همه تأکید بر خواندن آن شده بود، از چاه تاریک بیرون نیامد و امروز نیز بهائیان نماز دیگری را به جای آن میخوانند.
صرف نظر از چگونگی گم شدن احکام الهی، این پرسش برای محققان بیطرف همواره مطرح است که مگر بهاء خود این نماز را نمیخواند تا مریدان و اطرافیان آن را بیاموزند و به آن عمل کنند؟ از آن جا که تصریح به تشریع این نماز در کتاب اقدس ذکر شده است و بهاء کتاب اقدس را حداقل نوزده سال پیش از مرگ خود به رشتهی تحریر در آورده است، آیا قابل باور است که بهائیان در طول این نوزده سال، روش قرائت این نماز را از رهبر خود فرا نگرفته باشند و پس از او به خاطر گم شدن این نماز چنین مویه کنند؟ به نظر میرسد که بهاءالله حتی برای فراگرفتن اطرافیان نیز این نماز را نخوانده است و در واقع به تعلیمی که خود برای بشر آورده و آن قدر بر انجام آن تأکید کرده، هرگز عامل نبوده است. آیا کسی که در مقام عمل به سخنان خود نیز عمل نمیکند، شایستهی مقام عصمت است؟
ملاحظهی نمونههایی مانند موارد فوق -که به جهت رعایت اختصار، از بیان سایر موارد آن چشمپوشی میشود- نشانهای روشن از عدم رعایت تعالیم بهاء توسط خود وی و در نتیجه واجد نبودن مقام عصمت توسط ایشان است. نشانهای که امکان الهی بودن دعوت او را، برای قائلین به مقام عصمت در مورد حجج الهی، منتفی و غیر ممکن میسازد. بهاءالله و قدرت الهی: بهائیان که مطمئناً نتوانستهاند جنبهای از اعجاز را برای میرزا حسینعلی بهاء تعریف و تبیین کنند، در مسألهی نشانه و بینهی الهی -که در میان بسیاری از انبیای گذشته مرسوم بوده است و در بخش ویژگیهای حجج الهی به آن اشارتی رفت- به کلی منکر لزوم چنین مسألهای برای اثبات الهی بودن دعوت یک مدعی شدهاند.
در این میان، مهمترین بحث و توجیه از آن ابوالفضل گلپایگانی، مبلغ مشهور بهائی است که خلاصهای از نظریهی او و نقد آن در ادامه خواهد آمد.
تئوری ابوالفضل گلپایگانی در مورد اعجاز پیامبران و بهاء: ابوالفضل گلپایگانی، مهمترین نظریه پرداز بهائی در کتاب فرائد مدعی میشود که هر چند بروز معجزه از پیامبر سبب حیرت اطرافیان او میشود، اما ابداً دلیلی بر اثبات حقانیت او نیست. چرا که نشانه و بینه باید با ادعا همساز باشد و اعمالی چون شفای بیماران (معجزهی حضرت عیسی علیه السلام) دلیل بر حقانیت مدعی در طب است و نه الهی بودن دعوت. او در عین حال مدعی میشود که انبیای الهی از جمله بهاء به تصرف در تکوین قادرند و هر کاری را که اراده کنند، انجام میدهند، اما به جهت آن که انجام خوارق عادات، دلیلی بر حقانیت ایشان نیست، از این کار صرف نظر کردهاند. وی در ادامه به انکار بروز معجزه از حضرت رسول اکرم –صلی الله علیه و آله- میپردازد و مینویسد: و اگر نفسی در جمیع قرآن تفحص نماید موضعی را نتواند یافت که حضرت رسول علیهالسلام برای اثبات رسالت خود به معجزات احتجاج فرموده باشد. بل در اکثر مواضع کثیره به صراحت دلیلیت معجزات را رد فرموده… و مقصود خداوند تبارک و تعالی این است که سبب این که ما معجزهای نمیفرستیم و معجزات را دلیل تو قرار نمیدهیم این است که امم ماضیه مانند عاد و ثمود و غیرهما معجزات انبیاء را تکذیب کردند و آیات الهیه را حمل بر سحر و باطل نمودند و ما آن اقوام طاغیه را هلاک نمودیم و به نزول سخط، ایشان را محو و معدوم کردیم. زیرا که ما نمیفرستیم معجزات را الا برای اخافت[=ترساندن] و انذار[=بیم دادن] به نزول عذاب و هلاکت. و چون وجود مبارک حضرت خاتم الانبیاء، رحمة للعالمین بود و ارادهی الهیه بر این تعلق یافته بود که نسل قریش و سایر عرب و قبائل یهود و سایر فرق انقراض نیابد و از اعقابشان اهل ایمان به ظهور آید، این بود که از اظهار معجزات و آیات قهریه ابا نمود و هلاکت ایشان را روا نداشت و حجت را به کتاب که رحمت و هدایت در آن ودیعه نهاده شده است و احدی مثل آن را نتواند آورد، منحصر نمود.» او برای آن که حرف خود را مستند به آیات قرآن نشان دهد، به آیاتی از قرآن اشاره میکند که کفار، تقاضای اعمالی بر خلاف عادت از پیامبر میکردند. اما آن حضرت از انجام آن سرباز میزدند و میفرمودند: اگر آن چه را که میخواهید انجام دهم، بازهم ایمان نمیآورید. یا در مواضعی میفرمودند: پیامبران پیشین که بسیاری از این معجزات را ارائه کردند. پس چرا آنان را به نا حق کشتید؟ و… گلپایگانی در خاتمهی نظریه پردازیش مدعی میشود که از آن جا که وقوع معجزه در میان انبیای گذشته در بین علما و حاکمان هر قوم از سوی صاحب ادعا بروز میکرد، بهاء و به تبع او بهائیان، بارها از علما و حتی پادشاهان ایران خواستند که مجلسی ترتیب دهند و به انتخاب و توافق خود، معجزهای انتخاب کنند تا بهاء با انجام آن، خواستهی ایشان را عملی کند و حجت را بر آنان تمام نماید. اما پادشاه ایران یعنی ناصرالدین شاه و علمای آن عصر، از ترس مفتضح شدن، هرگز تن به این کار ندادند و از تشکیل چنین مجلسی جلوگیری کردند که اگر این مجلس تشکیل میشد، جناب بهاء حتماً معجزهای در آن انجام میدادند. گلپایگانی معتقد است که اگر بهاء معجزهای نداشته است، به علت جلوگیری شاه و علما بوده و الا او بر انجام هر کاری توانا است.
آنچه در ادامه می خوانید
بررسی و نقد تئوری گلپایگانی:
در مورد نظرات آقای گلپایگانی، باید گفت که برخی از تراوشهای فکری ایشان درست و برخی نادرست و با تاریخ انبیای گذشته و آیات قرآن در تزاحم و تضاد است. آن چه که از فرمایش ایشان درست به نظر میرسد آن است که پیامبران موظف نبودهاند تا هر چه که مردم از ایشان درخواست میکردند، به عنوان معجزه انجام دهند. چرا که به قول ایشان، مجلس و منزل انبیاء الهی تبدیل به صحنهی نمایشی میشد که عدهای از مردم، هر روز برای تفریح و لذت بردن از بروز حوادث جدید، به آن جا میرفتند و به جای آن که معجزه، سبب هدایت مردم شود، سبب تفریح و مسخرهبازی گروهی دیگر میشد.
لذا در میان انبیای گذشته چنین نبود که هر گاه فردی از پیامبری معجزهای درخواست کند و نوع آن را نیز تعیین نماید، پیامبر یا حجت الهی معجزهی درخواستی را در جا اجرا کند. اما نکات اشتباه در نظریهی ایشان بسیار است که به اختصار به چند مورد از آن اشاره میشود:
اولاً: هر چند که پیامبران موظف نبودند که معجزات درخواستی مردم را به کمال و تمام انجام دهند، اما در عین حال چنین نیز نبود که به هیچ کدام از درخواستهای حق جویان و حق طلبان که گواهی بر صحت ادعای پیامبران طلب میکردند، پاسخی ندهند. هم چنین گاهی پیامبران الهی برای تمام کردن حجت بر مخالفان و کافران، درخواستهای به ظاهر غیر ممکن و خارج از ارادهی انسانها را نیز به انجام میرساندند تا به خود مخالفان و همچنین به ایمان آورندگان اثبات شود که دشمنان پیامبران، به دنبال حق طلبی نیستند و صرفاً بهانه جویی میکنند.
ثانیاً بر اساس آیات قرآن و روایات متعدد، تنها معجزهی پیامبر اکرم –صلی الله علیه و آله- قرآن نبوده و آن حضرت معجزات متعددی نظیر شق القمر یا دو نیم کردن ماه را به درخواست مشرکان مکه انجام داده است. این نمونه در تاریخ و در قرآن هر دو ذکر شده و جای شک و شبههای در آن نیست. دیگر معجزات آن حضرت نیز بسیار است که نمونهای دیگر از آن به بیان کتاب شریف نهج البلاغه در صفحات گذشته از منظر خوانندگان عزیز گذشت. نمونههایی دیگر مانند به سخن در آمدن سوسمار و اعتراف به نبوت پیامبر و وقوع روز جزا سخن گفتن پیامبر اکرم و سایر اهل بیت علیهم السلام با جانوران و… که بارها و بارها در کتابهای مختلف نقل شده است، همگی نشان دهندهی بطلان نظریهی جناب گلپایگانی در انحصار معجزهی امت اسلام در کتاب قرآن است.
ثالثاً هنگامی که انبیای گذشته معجزات خود را –که شاید از سنخ هدایتگری مردم قوم نبود- ارائه میکردند، آن را دلیلی بر حقانیت خود میدانستند و به استناد این معجزات، اثبات میکردند که از طرف خدا به سوی مردم پیامی دارند و لذا به قدرتهای الهی مزین هستند. مثلاً حضرت عیسی علیه السلام که مرده را زنده میکرد و کور مادر زاد را به اذن خدا شفا میداد و معجزات دیگر نیز داشت، این معجزات را دلیل حقانیت و پیامبری خود میدانست و از مردم میخواست که با دیدن این مجزات، از او تبعیت کنند. قرآن نیز به همین موضوع اشاره کرده و میفرماید: و به رسالت بر بنى اسرائیلش مىفرستد که: من با معجزهاى از پروردگارتان نزد شما آمدهام. برایتان از گل چیزى چون پرنده مى سازم و در آن مىدمم، به اذن خدا پرندهاى شود، و کور مادرزاد را و برصگرفته را شفا مىدهم. و به فرمان خدا مرده را زنده مىکنم. و به شما مىگویم که چه خوردهاید و در خانههاى خود چه ذخیره کردهاید. اگر از مؤمنان باشید، اینها براى شما نشانههاى حقانیت من است. تورات حاضر را تصدیق مىکنم و پارهاى از چیزهایى را که بر شما حرام شده حلال مىکنم. با نشانى از پروردگارتان نزد شما آمدهام. از خداى بترسید و از من اطاعت کنید.» لذا به نظر میرسد روش استدلال آقای گلپایگانی بر خلاف مسلمات تاریخی و بر خلاف روش استدلال الهی در قرآن کریم است.
رابعاً بر خلاف نظریهی جناب گلپایگانی در بسیاری از موارد نیز با نزول نشانههایی عجیب از سوی پروردگار برای هدایت مردم و نمایش آن نشانهها توسط پیامبران و انکار آن از سوی مخالفان، عذابی نیز بر قوم نازل نشده است. درست است که قوم ثمود با نابود کردن معجزهی حضرت صالح، دچار عذاب الهی شدند. اما این بدان معنا نیست که اگر معجزهی هر پیامبری با انکار مخالفانش مواجه شد، آن قوم مستحق عذاب شوند. در مورد مسألهی ناقهی صالح نیز، پیش از وقوع عذاب، حضرت صالح به قوم خود هشدار داده بود که در صورت تعرض به معجزهی الهی، عذاب خداوند بر مردم نازل میشود. اما در مورد بسیاری از انبیای گذشته، ملاحظه میشود که حتی باوجود انکار معجزات پیامبران و ساحر خواندن ایشان، عذابی نیز بر قوم آن پیامبر نازل نشده است. مثلا با وجود معجزات پیش گفته در مورد عیسی مسیح علیه السلام،پس از عروج آن حضرت به آسمان چهارم، بنی اسرائیل دچار عذابی مانند عذاب قوم عاد و ثمود نشدند. لذا استدلال جناب گلپایگانی بر لزوم نزول بلا بر انکار کنندگان معجزات پیامبران، با حقایق تاریخی در تضاد است. درست است که خداوند متعال برخی از اقوام گذشته را به سبب انکار معجزات پیامبران دچار عذاب دنیوی کرده است، اما در بسیاری از موارد نیز، حساب منکران اعجاز حجتهای الهی را به روز قیامت و جزا واگذار کرده است.
خامساً آن که اگر بهائیان مدعیاند که آیین بهاء، دیانتی جهانی و برای تمام ملتها بوده است -که مدعیاند- و اگر بهاء ادعای پیامبری خود را در کشور عثمانی (باغ رضوان بغداد-ادرنه-عکا) مطرح کرده است -که چنین است- جناب بهاء شایسته بود، از دولت عثمانی و پادشاه آن، یا بزرگان شهر خود یعنی عکا یا از بزرگان ملل و اقوام گوناگون برای ارائهی معجزه دعوت کند. نه آن که حدود سی سال از ناصرالدین شاه تمنای بازگشت به ایران برای ارائهی معجزه خود داشته باشد. بدون شک اگر جناب ایشان اهل کرامت و ارائهی معجزاتی بود، مورد توجه حاکمان عثمانی قرار میگرفت و او را به عنوان پیامبر میپذیرفتند و آن وقت شاه ایران منت دار حضور ایشان در کشور میشد. جالب این جا است که بهاءالله و فرزندش عبدالبهاء نه تنها به چنین اقدامی، یعنی دعوت از نمایندگان دولت عثمانی و بزرگان فلسطین برای ارائهی معجزه، دست نیازیدهاند، بلکه در تمام مدت اقامت خود در فلسطین، همواره به گونهای عمل کردهاند که گویا از اهل اسلام و متدین به دیانت اسلامی هستند. چنان که مسلمانان و مفتیان فلسطین، بهاء را به عنوان «شیخ کبیر» میخواندند و او را همانند قطبی از اقطاب صوفیه میدانستند. همچنین جناب ایشان در مساجد شهر حاضر می شد و همچون سایر مسلمانان میزیست. علت هم آن بود که اگر پادشاهان متعصب عثمانی میدانستند که بهاء مدعی نسخ اسلام و پیامبری است، بیگمان به او مهلت نمیدادند و کارش را یکسره میکردند.اما علت درخواست بهاء برای ارائهی معجزه در دربار ناصرالدین شاه نیز معلوم است. او که به دلیل شرکت در ترور نخست ناصرالدین شاه از ایران تبعید شده بود و دولت ایران وی را عامل روسیه و مسؤول جنگ افروزیهای بابیان در ایران میدانست، میدانست که دولت ایران حضور وی در کشور را بر نمیتابد.
لذا ارائهی چنین پیشنهادی دو سود اصلی برای وی داشت. اول آن که اگر به فرض محال، دولت ایران با حضور وی در کشور برای انجام معجزه موافقت میکرد، وی فرصت مییافت تا بار دیگر پیروان باب را در ایران سازماندهی کند و آشوب و بلوایی جدید ایجاد نماید و دوم آن که اگر دولت ایران موافقت نمیکرد، او همواره برای عدم ارائهی معجزه، به خیال خود دلیل موجهی دست و پا کرده بود.
بهاءالله و نص:
باب در کتاب بیان در مواضع متعدد، به ظهور فردی به نام «من یظهره الله» یعنی «کسی که خدا او را ظاهر میکند» اشاره دارد و به مریدان خود در مورد ظهور وی پس از خود بشارت میدهد. باب در کتاب بیان فارسی مینویسد:مد نظر بیان نیست الا به سوی من یظهره الله و در موضعی دیگر مینویسد: آثار ظهور حقیقت در هر ظهور تحفه است من قِبَل الله از برای او در ظهور بعد.